خانه، تاریک و ساکت بود. دیوار های قرمزش، وضعیت را بدتر و وخیم تر کرده است. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای تالاپ و تولوپ قلب خسته و درمانده بود.
خستگی، انرژی اش را مکیده بود و ای کاش، می توانست ثانیه ای استراحت کند. ولی افسوس که رگ ها، چنان غل و زنجیرش کرده بودند؛ گویا که محکوم به حبس ابد است!
قلب، نفس عمیقی کشید و آماده شد تا فرزندش، خون، که در راه بازگشت بود را در آغوش بگیرد. وقتی آمد؛ محکم در آغوش گرفتش و بوسهای سرشار از عشق را روی گونهاش کاشت.
وقتی میخواست برگردد. مادرش باید او را راهی می کرد. پس آذوقهای بر روی دوشش انداخت و با یک ضربه، هلش داد و همزمان خداحافظی کرد.
حس به مرگ و زندگی، مانند حس ترس و آرامش در کنار یکدیگر است. اگر قلب، با این همه خستگی و کوفتگی، ثانیه ای بایستد، آرامش را از فرد گرفته و ترس را به او هدیه می کند. به روایتی ساده اما سخت، زندگی فرد در دستان قلب، جا خوش کرده بود.
ولی حیف که کسی قدر زحمت ها و کارهایش را نمیداند. چون قلب، چه خوشحال یا ناراحت، سرحال یا بی حوصله، پرکار یا کم کار؛ باید فعالیت می کرد. بحث، بحث مرگ و زندگی است!
و باز هم حیف! حیف که هیچکس قدر نمیداند!
----------#انشا :)
#کلاس_نهم
#سه_آبان_هزاروسیصدونودوشش

ESTÁS LEYENDO
Vagary (Short Stories)
Historia Cortaاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...