ای کاش پیانویی داشتم...
می نواختم برای تو...
برای تو و چشمان روشن زیبایت!ای کاش پیانویی داشتم...
آهنگی برایت می نوشتم...
انگشتانم را روی دکمه های سیاه و سفید پیانو حرکت می دادم و برایت می خواندم!سیاه و سفید؟
آری! مانند منو تو!
سیاه شدم.. سفید شدی..
سفید ماندم.. سیاه ماندی!خون زیر رگ هایم، مانند نت هایی که از دل پیانو با شادی بیرون میایند، جنبش می کرد؛
تنها وقتی که صورت خندان تو را می دیدم!ای کاش پیانویی داشتم...
کنارم می نشستی..
دستانت را میگرفتم و یادت می دادم که چگونه می توانی آن را بنوازی...
این هم بهانه ای می شد برای لمس دستانت!ای کاش پیانویی داشتم..
عاشقانه ترین آهنگ جهان را می نواختم و در دلم، آن را به تو تقدیم می کردم.. تا شاید کمی به من توجه کنی!
این هم بهانه ای می شد برای دزدیدن نگاهت!ای کاش پیانویی داشتم...
تا دل شب برایت مینواختم..
تا زمانی که هیچکس در کنارمان نباشد..
هیچ مزاحمی!
تا در خلوت به تو بگویم که هرچه در سینه ام است؛ مال توست!تنها شدیم.. دستانم را دور گردنت حلقه کردم.
لبخندی زدم که به هیچ احدی نمیزنم!
تا می خواستم چیزی به زبان آورم، ناگهان محو شدی، پیانو محو شد، اتاق محو شد،
چشمانم را مالیدم و دوباره به دور و بر نگاه کردم،
در اتاق تاریک و کوچکم بودم. بدون هیچ پیانویی...
بدون تو!پس همه این ها یک رویای باطل بود!
میخواستم حداقل در رویاهایم به تو بگویم..
اما حدس میزنم که هم اکنون تنها به سر می برم...پس در واقعیت می گویم،
دوستت دارم!---------
پ.ن: ای کاش پیانویی داشتم :}
![](https://img.wattpad.com/cover/91159657-288-k504159.jpg)
YOU ARE READING
Vagary (Short Stories)
Short Storyاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...