شاید نتوانید تصور کنید.
اما آهو ها هم از دنیا خسته شده اند!آهو ها هم خسته اند:
پاه خسته آهو، به سختی قدم بر می داشت. برگ ها زیر قدم هایش خش خش می کردند و نفس هایش به شماره افتاده بود.
روز ها بود که چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود و از گرسنگی، نای راه رفتن نداشت.
چشم هایش از خستگی بسته می شد و آن ها را به زور باز نگه می داشت تا بتواند به راهش ادامه دهد و به مکانی امن، که بتواند نام آن را "خانه" بگذارد، برسد.دهان تشنه اش آب را صدا می زد و شکم گرسنه اش برای لقمه ای نان فریاد می زد.
طبیعت وحشی، او را به این روز انداخته بود. او چیزی جر آهویی زیبا و نجیب که طلب غذا دارد، نبود.
او داشت در این دنیای ظالم حیوانات و انسان ها تلف می شد!به کنار رودخانه خروشانی رسید. چشم هایش از خوشحالی برق زد و سمت آب دویید.
سرش را داخل آب فرو برد و تا جایی که توانست نوشید. نفس راحتی کشید و کنار رودخانه نشست. چشم هایش گرم خواب شده بود که کمی دورتر، صدای خش خش برگ ها او را هوشیار کرد.سرش را سمت صدا گرفت و لحظه ای سایه ی بزرگی را دید که از کنار درختی گذشت. بیشتر دقت کرد و توانست مردی بلند قامت و چهارشانه را ببیند که با چشم هایی وحشی و نیشخندی ترسناک به او خیره شده است.
ترس تمام وجودش را گرفت و درست وقتی که برق تفنگش را دید، بی وقفه بلند شد و با این که جانی در پا نداشت، شروع به دوییدن کرد.
آهو او را می شناخت، قبلا با امثال او رو به رو شده بود. او یک شکارچی ظالم بود.
دویید و دویید و درست وقتی که فکر می کرد وضعیت سبز است، درد عمیقی در شکمش حس کرد....
و بعد همه جا تاریک شد!
پایان :)
![](https://img.wattpad.com/cover/91159657-288-k504159.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Vagary (Short Stories)
Historia Cortaاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...