پرید...

121 21 4
                                    

شارژر خسته .. خود را کشان کشان به پریز رساند. انرژی را به سیم دراز و پوسیده اش هدیه داد.

گوشی خسته تر از آن، ویبره ای زد، دوباره ویبره ای زد، اینقدر این کار را تکرار کرد تا این که به سیم شارژر رسید. شارژر، دوست قدیمی اش -گوشی- را در آغوش گرفت و گرمای بدن خود را به او هدیه داد.

گوشی، دست دخترک روی قابش را گرفت و سمت هندزفری ریش سفید روی میز دراز کرد. او را هم به حلقه آغوش خود اضافه کردند.
هندزفری درون گوش صاحبش، دیگر خسته است..

خسته‌تر از هم جنس هایش..
دیگر کمی مانده تا قیچی ای بردارد و خودش را خلاص کند..
حیف که دست ندارد!

ولی خوب است، از طرفی! با گوش دوست شده است. برای یکدیگر اسم های مستعار گذاشته اند و با یکدیگر بازی می کنند.

ناگهان، گوش، دوستش را خواست. صدایش زد. هندزفری سمتش آمد و او را بغل کرد.
چون خیلی احساساتی شده بودند. گوشی پلی لیست مورد علاقه شان را پلی کرد.

همه خندیدند. شاد بودند.. اما صاحب آنها، خب.. او هم می خندید.. ولی.. پشت خنده اش را می نگریستی، هاله ای تیره‌ می دیدی..
هاله ای مشکی..
درست به رنگ چشمانش!

شاید اصلا به همین دلیل چشمانش مشکی شده اند، شاید او هم مانند پدرش، قرار بود چشمانی عسلی داشته باشد!

گمان کنم، این هاله، همان اندوه است..
آری! خودش است! صد در صد.. همان اندوه است.. اندوهی که با پلی لیستی که گوشی پخش کرده شدت می گیرد.

ولی گوشی بیچاره تنها هدفش کمک کردن است..!
چون روزی از صاحبش شنیده بود که می گوید:
_«این پلی لیست مثل مواد می مونه! نداشته باشمش حالم بده، مصرفش کنمَم حالم بده! ولی هیچوقت بیخیالش نمیشم و اولین چیزیه که انتخابش میکنم!»
پس.. شاید اگر پلی لیست دیگری پلی می‌کرد صاحبش ناراحت میشد و او را خاموش می کرد.

"این پلی لیست چیزی بود که در هر صورتی او را خلع سلاح می کرد!"

ناگهان صدا قطع و وصل شد.. صاحب نگران شد.. ناگهان هندزفری خسته ای را دید که دارد از گوش هایش سقوط می کند. او را گرفت.. با نگرانی نگاهی به سیم هایش انداخت.. داشت قطع می شد..!
هندزفری داشت می رفت..

ناگهان صدای آهنگ به کلی قطع شد.. صاحب نگاهی به گوشی انداخت.. خاموش شده بود! با التماس به شارژر ‌نگاه کرد تا کاری کند.. اما او هم از پای افتاده بود.

بغض کرد..
دیگر پلی لیست، بی پلی لیست!

اشک هایش دانه دانه روی گونه هایش را پوشاندند.
همه پیر شده بودند.. زیر بار عشق صاحبشان پیر شده بودند..
از کار زیاد، پیر شده بودند...

انگار حالا فقط، یک گوش مانده است و صاحبش!

صاحب عاشق، خانواده سیمی اش را کنارش، روی تخت خواباند.
چشمانش را بست.

دیگر صدای او را نداشت.. پس چشمانش را بست و در خیالاتش تصورش کرد.
صدای گرم و زیبایش... روحش را نوازش کرد.. قلبش را به ‌تپش دراورد.

خودش را در یک باغ زیبا تصور کرد. با رود هایی از آب زلال و باغی از میوه های مورد علاقه اش: هلو، توت فرنگی، انار...

چمن هایی نرم و بلند. درختانی بلند و سبز با سایه ای خنک..

پرندگان آواز خوان، از درختی به درخت دیگر می پریدند.
هیچ خبری از اندوه نبود!

کمی راه رفت.. جلو تر و جلو تر.. هنوز نغمه دلنشین او در گوشش بود.
جوجه زیبایی در کنار پایش دید. ناگهان حواسش به او پرت شد و صدای معشوقش، از‌ گوشش محو شد! رفت!

او ترسید! خیلی ترسید! پا به فرار گذاشت.. شاخه و برگ ها را کنار می زد و فرار می‌کرد. نمی دانست از چه!

هرچه بیشتر دور می شد، سبزه های زیر پایش کمتر می شدند. تا این که به خودش آمد و فهمید در کنار یک دره پوشیده از برف است.

به پایین دره نگاه کرد. دریایی بزرگ در فاصله زیادی با او قرار داشت.
کیلومتر ها فاصله!
عقب رفت..
ده قدم.. شایدم بیست قدم.. شایدم سی!

با خودش کلنجار می رفت. دیگر حتی او را در رویاهایش هم نداشت! پس رویا هم دیگر به درد نمی خورد!

بالاخره تصمیمش را گرفت. دامن بلندش را در دستانش گرفت و شروع به دوییدن کرد.
تمام فاصله ای که عقب آمده بود را دویید.

به دره که رسید...
پرید!
مانند جوجه عقابی که برای پرواز مشتاق است.
پرید...
پرید...
پرید...

-----

خورشید، ملایم می تابید.. هنوز خواب بود. لبخند محوی بر صورت داشت. گویا هنوز در رویاهایش بود!

مادرش در اتاقش را باز کرد. صدایش زد تا بیدار شود.
صدایش زد...
دوباره و‌ دوباره..
ولی او...
پریده بود!
-------

امروز خل شدم :] کلا روی این فاز بودم :}

«برفت بر در شمس العماره»

Vagary (Short Stories)Onde histórias criam vida. Descubra agora