حادثه پلاسکو

172 35 18
                                    


لباس زرد و مشکیش رو صاف کرد.
کلاهش رو برای ایمنی بیشتر روی سرش گذاشت.
زیر لب ده تا صلوات فرستاد و از ماشین پیاده شد.

_«باید سریع تر عمل کنیم!»
_«خیلیا هنوز توی ساختمونن!»
_«باید بریم داخل!!»
داد و فریاد همکار هاش رو می شنید.

_«دستور رسیده که چند نفر هنوز داخلن.. باید بریم نجاتشون بدیم!»
طبق دستور... همه‌شون سمت ساختمون دوییدن...

داشتن دنبال افراد توی ساختمون می گشتن که یکی از همکار هاش داد زد:
_«نه!نه!نه! ساختمون داره می ریزه!»

و بعد تنها چیزی که دید...
تاریکی مطلق بود!!!




دستش رو دراز کرد...
کسی دستش رو گرفت‌.‌.
پرسید: «تو کی هستی؟»

جوابی نگرفت..
فرد دستش رو کشید و اونو روی سطح سفیدی گذاشت..

به دور و برش نگاه کرد...
اونجا...
خیلی...
شبیه بهشتی بود که در موردش شنیده بود!






برای شادی روح همه شون لطفا یه فاتحه کوچیک بخونید :))))))
مرسی..

Vagary (Short Stories)Where stories live. Discover now