حسودی برف به لبو:)

217 27 24
                                    

در خانه تنها بودم. تنها نور شومینه، اتاق را روشن کرده بود. من عاشق تاریکی ام!

کنار شومینه جا خوش کرده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم. در خانه، تنها همدم هایم، صدای سوختن چوب شومینه و دلینگ دلینگ برخورد دانه های برف به پنجره بودند.

چنگال در دست راستم و کاسه ی لبو داغ در دست چپم نشسته بود. منتظر بود تا کلکش را بکنم! با داغی بی حد و مرز لبو، ظرف هم داغ شده بود و حس بی نظیری به من می داد. یک حس عالی و توصیف ناپذیر!

دانه های برف مانند دانه های بلور، به آرامی، روی لبه ی پنجره نشسته بودند و با سرمایی که ایجاد می کردند جلوی نمای من را هم گرفته بودند. انگار که نمی خواستند من چیزی ببینم!

لبخندی زدم. سمت لبو هایم برگشتم؛ و حالا، وقت خوردن است! با چنگالم آن لبوی قرمز داغ‌و خوشبو که با بخارش انگار به من می گفت:«هی، لطفت مرا نخور!» را شکافتم و کمی از آن را چشیدم.

طعم بی نظیر و ملس اش مرا به فضا برد! خدایا! من عاشق لبو ام! طعمش می تواند تمام حس های بد را از سرم بیرون کند و باعث شود فقط به آن رنگ جگری روشن وسوسه کننده اش فکر کنم‌

به خودم آمدم. کاسه لبو، سرد و خالی بود. از پنجره به بیرون نگاه کردم. برف هم تمام شده بود. حتما چون بیشتر به لبو توجه کردم ناراحت شده و قهر کرده است!

_«ببخشید برف عزیزم.» این را زیر لب گفتم و پوزخند زدم..
تا شاید مرا ببخشد!

------------------------

چطور بود!؟ :)
این موضوعش (طعم یک لبوی داغ در یک روز برفی) بود که موضوع انشامون توی مدرسه بود :)))))
و من نمیدونم دقیقا چی.....
ولی یه چیزیش منو یاد دوستم انداخت که بهش تقدیمش کردم :)

دوستتون دارم ! :}

Vagary (Short Stories)Where stories live. Discover now