در خانه تنها بودم. تنها نور شومینه، اتاق را روشن کرده بود. من عاشق تاریکی ام!
کنار شومینه جا خوش کرده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم. در خانه، تنها همدم هایم، صدای سوختن چوب شومینه و دلینگ دلینگ برخورد دانه های برف به پنجره بودند.
چنگال در دست راستم و کاسه ی لبو داغ در دست چپم نشسته بود. منتظر بود تا کلکش را بکنم! با داغی بی حد و مرز لبو، ظرف هم داغ شده بود و حس بی نظیری به من می داد. یک حس عالی و توصیف ناپذیر!
دانه های برف مانند دانه های بلور، به آرامی، روی لبه ی پنجره نشسته بودند و با سرمایی که ایجاد می کردند جلوی نمای من را هم گرفته بودند. انگار که نمی خواستند من چیزی ببینم!
لبخندی زدم. سمت لبو هایم برگشتم؛ و حالا، وقت خوردن است! با چنگالم آن لبوی قرمز داغو خوشبو که با بخارش انگار به من می گفت:«هی، لطفت مرا نخور!» را شکافتم و کمی از آن را چشیدم.
طعم بی نظیر و ملس اش مرا به فضا برد! خدایا! من عاشق لبو ام! طعمش می تواند تمام حس های بد را از سرم بیرون کند و باعث شود فقط به آن رنگ جگری روشن وسوسه کننده اش فکر کنم
به خودم آمدم. کاسه لبو، سرد و خالی بود. از پنجره به بیرون نگاه کردم. برف هم تمام شده بود. حتما چون بیشتر به لبو توجه کردم ناراحت شده و قهر کرده است!
_«ببخشید برف عزیزم.» این را زیر لب گفتم و پوزخند زدم..
تا شاید مرا ببخشد!------------------------
چطور بود!؟ :)
این موضوعش (طعم یک لبوی داغ در یک روز برفی) بود که موضوع انشامون توی مدرسه بود :)))))
و من نمیدونم دقیقا چی.....
ولی یه چیزیش منو یاد دوستم انداخت که بهش تقدیمش کردم :)دوستتون دارم ! :}
YOU ARE READING
Vagary (Short Stories)
Short Storyاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...