Not 4

127 22 8
                                    

ناله می کرد و می گفت:
ندارم کسی را! نمیخواهد هیچ کس مرا!

دقیقا وقتی لشکری دوست، پشت سرش
می گریستند! :")

Vagary (Short Stories)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz