ناله می کرد و می گفت:
ندارم کسی را! نمیخواهد هیچ کس مرا!دقیقا وقتی لشکری دوست، پشت سرش
می گریستند! :")
CZYTASZ
Vagary (Short Stories)
Krótkie Opowiadaniaاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...
Not 4
ناله می کرد و می گفت:
ندارم کسی را! نمیخواهد هیچ کس مرا!دقیقا وقتی لشکری دوست، پشت سرش
می گریستند! :")