جنگ داخلی (طنز)

479 61 114
                                    

-«ماموریت انجام شد قربان!»
یکی از عصب ها گفت و سلام نظامی داد.
مغز که با غرور، پا روی پا انداخته بود، لبخند کوچیکی زد و با صدای بم‌ش گفت:
-«خوبه‌! امروز ازت راضی بودم! می‌تونی بری.»
و مشغول فرمان دادن به بقیه قسمت ها شد.

عصب کوچولوی ما، که به خاطر این که کل روز کارش رو به خوبی انجام داده بود و رئیس ازش راضی بود، خیلی خوش‌حال بود؛ با لبخند سمت پای راست رفت تا دوست هاش رو ببینه و این خبر رو به‌شون بده.

همه‌ی دوست هاش یک جا جمع شده بودن و مثل همیشه بازی می‌کردند.
-«کیش و مات!»
یکی این رو جیغ زد و از خوشحالی بالا و پایین پرید.
عصب کمی به‌شون نگاه کرد و فهمید که دارن دوز بازی می‌کنند.

-«هی.. برای دوز نمی گن کیش و مات! اون مال شطرنجه.»
عصب به دوستش گفت و کنارش نشست و به اون استخونی خیره شد که روش با خط قرمزی دوز بازی کرده بودن.

-«مهم نیست.. مهم اینه که من بردمش!»
دوستش گفت و خندید.
اون عصب بدشانسی که باخته بود از عصبانیت دست هاش رو مشت کرد و محکم به میز بازی‌شون -استخون- کوبید.
پا یک دفعه به هوا پرتاب شد و تونستن صدای دادی که خفه شده بود رو بشنون.

یکی از عصب ها جیغ زد:
-«انســان بیـــدار شـــد!»

و بعد هر کدوم از عصب ها به طرفی می دوییدن و جیغ می زدن.
از نظر عصب کوچولوی ما، این موضوع خیلی مهم نبود.

خب بیدار شده؟ دوباره می خوابه! یا اصلا نمی‌خوابه!
صدای خشمگین و بم مغز توی بلند گو ها پیچید:
-«کی انسان رو بیدار کرد؟؟؟ خودش بیاد پیش من!»
اون عصب بازنده ای که انسان رو بیدار کرد بیشتر جیغ زد و چنان برای فرار هول شد که به یه تیکه ماهیچه خورد و روی زمین پخش شد.

-«گفتم کسی که انسان رو بیدار کرده بیاد پیش من!»
مغز توی بلندگو داد زد و همه رو ترسوند. باعث شد عصب بازنده، مثل جت بلند بشه و پا رو ترک کنه.
-«کجا رفت؟»
عصب پرسید و بقیه شونه بالا انداختن.

-«الان از ترس باز هم خرابکاری راه می‌ندازه!»
اینو گفت و به سرعت سراغش رفت.
چربی ها رو رد می‌کرد و چشمش همه جا می‌چرخید تا دوستش رو پیدا کنه.
ولی بدن، خیلی در مقابلشون بزرگ بود و پیدا کردنش تقریبا غیر ممکن بود.

داشت کنارش رو نگاه می کرد که یک دفعه به چیزی چین چینی خورد. سر بلند کرد و چهره ترسناک و خشمگین مغز رو دید.
لبخند دندون نمایی زد و داشت زیر نگاه خیره اش آب می شد.

-«اوممم.. آره.. ببخشید بهتون خوردم قربان.. آمممم.. خب دیگه.. من برم.. کلی حس هست که باید بهشون رسیدگی کنم!»
اینو با نیش باز گفت و برگشت که بره به بدبختیش برسه که مغز بازوش رو گرفت.

+«تو انسان رو بیدار کردی؟»
مغز آروم گفت و عصب تند تند سرشو تکون داد.

-«نه قربان!»

Vagary (Short Stories)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora