جادوی فیلیپ فیلیپسی!

192 28 51
                                    

Song: Home - Phillip Phllips

یهویی یاد سه سال پیش افتادم...
روزی که داشتم آهنگ یکی از فینالیست های آمریکن آیدل به اسم فیلیپ فیلیپس رو گوش میدادم و مثل همه بچه ها بچگی می کردم.

همون کاری که هنوز که هنوزه دارم انجامش میدم!

"Just know you're not alone
'Cause I'm gonna make this place your home!"

ادای گیتار زدن رو در میاوردم.. وای! می تونستم ساعت ها به فیلیپ دوست داشتنیم خیره شم که چطوری به بهترین حالت گیتار این آهنگ رو می نوازه!
با خودم می گفتم: «چی میشد منم بلد بودم؟ یعنی می تونم یاد بگیرم؟ وقتشو دارم؟ به درسم آسیب نمیزنه؟»

و بعدش با خودم میگفتم: «هی بیخیال! تو حتی استعدادش رو هم نداری!»
و بعد در کمال تعجب و حماقت!
شروع می کردم به بهترین حالت با فیلیپ خوندن!

"Settle down, it'll all be clear
Don't pay no mind to the demons
They fill you with fear!"

تا این که همون لحظه صدای کلید انداختن مامانم به در رو شنیدم...
ولی مهمون داشتیم! خاله ام!
صبر کن ببینم....
اون چی بود توی دستش؟
یه جسم تقریبا بزرگ، توی یه کیف مشکی...

به لکنت افتادم:
_« لـ.... لطفا... نگو که همون چیزیه که....»
و بعد از خوشحالی جیغ کشیدم...

به تقویم روی دیوار نگاه کردم...
امروز تولدم بود!
و من یه گیتار داشتم!

------

روز اول کلاس خصوصی!
استرس داشتم!
استادم ریش هاشو با کمک دستش مرتب کرد و رو به روم نشست...
بهم گفت که چطوری گیتارو نگه دارم!
خودش کمی برام زد...
لبخند لب هام رو پوشوند.

ازم پرسید: «می دونی کدوم آهنگه؟»
با لبخند پر از شیطنتم تایید کردم.

دوباره پرسید: «می تونی باهاش بخونی؟»
می تونستم...
خوبم می تونستم...
ولی خجالت کشیدم! نخوندم... گفتم نه!

ولی توی دلم میخوندم!

"Just know you're not alone
'Cause I'm gonna make this place your home!"

-------

تابستون گذشت!
باید می رفتیم خونه‌مون...
شهر خودمون...

جدا میشدم! از استادم.. از درس های بی نظیرش.. از شوخی های در نقش زنگ تفریحش..
از آهنگ هایی که برام می زد.. از آهنگ هایی که براش می زدم!
از علاقه ام...
از عشقم...

جدا می شدم! از همه چی!
چون ما توی دو شهر بودیم!

رفتم و توی راه، برای این که جلوی اشکام رو بگیرم کلمات فیلیپ رو با خودم تکرار می کردم.

من هیچوقت تنها نیستم! کاری می کنم همه جا برام حس خونه رو داشته باشه!

ولی نتونستم..
آدم بعد از سه سال فراموش می کنه،
هر چیزی رو که روزی براش وقت گذاشته! :)
----

الان سه سال از اون ماجرا گذشته...
ما به شهری اومدیم که قبلا برای کلاس میومدم...

سه سال تحمل کردم که بچسبم به درسم و به موزیک فکر نکنم...
و حتی سر این قولمم نموندم!
گیتار رو فراموش کرده بودم!
ولی می خوندم!
آهنگ کاور می کردم و می کنم!
ولی می تونست با نوازندگی خودم باشه نه آهنگ های بی کلام توی سایت ها!

سه سال زمان زیادیه برای تحمل کردن! هر کسی یه روز می ترکه!

پس به خاله ام زنگ زدم...
خب اگر بخوام خلاصه اشو بگم،
محتوای تمام حرفامون یه جمله بود:

«من میخوام به خونه برگردم!»

------

الان ساعت ۱:۲۷ بامداده!
یعنی دیگه الان یک شنبه است.
من دو شنبه به خونه می رسم...

به خونه واقعیم...
به جایی که بهش تعلق دارم...

به جایی که علاقه هام موج میزنه و توش نوت های موسیقی نقش اکسیژن رو دارن!
جایی که توش زنده ام!

نه پیش چهارتا فرمول بی معنی ریاضی و هزاران بند حفظ کردنی دینی و صد تا نقشه جغرافی...
یا آزمایش های شیمی و تحقیق های زیست...

من پیش ریتم خودمم...
من پیش آهنگ روح خودمم...

در آموزشگاه رو باز کردم...
نفس کشیدم..
صدای موسیقی ای که از گیتار آشنای استادم می شنیدم رو ملکه ذهنم کردم...
من خونه ام!

زمزمه کردم:

"Just know you're not alone,
'Cause I'm gonna make this place your home!"

بر اساس زندگی واقعی دی. ای جان‌تون :")
مرسی که خوندید...
عاشقتونم! 3>

Vagary (Short Stories)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang