اون...
عصبانی بود...
چنان دستش رو مشت می کرد که رگ هاش مثل یه تپه بیرون می زد.چنان پاش رو به زمین می کوبید که انگار شیطان پاش رو به زمین کوبیده و زلزله شده.
اون عصبانی بود...
چنان داد می زد که انگار صدای تمااام مردم جهان از گلوی اون خارج میشه...اون...
یه زن عصبانی بود...
و..
سعی داشت خودش رو خالی کنه.
سعی داشت حال خودش رو با داد زدن خوب بکنه.
با کوبیدن پاش..
با مشت کردن دستش..ولی نمی تونست..
چیزی نبود که به این راحتی ها خوب بشه..
چیزی نبود که به این راحتی ها حل بشه..به دست های مشت شده اش زل زد..
اون عصبانی بود..
می پرسی از دست کی؟
از دست زندگیش!دوباره و دوباره به دست مشت شده اش خیره شد.
رگ های سبز کمرنگی که خون قرمز پاکی توش جاری بودن، مثل جاده ای مسیر خون رو نشون می دادن.'این کوچولوئه قراره بره توی انگشت شستت..'
'این یکی قراره توی کف دستت بچرخه..'
با خودش گفت:
"این بزرگه قراره کجا بره؟"
و در جا، تیغ رو روی همون رگ کشید و ماده قرمز از راهش منحرف شد...
و به زمین ریخت...زن مثل دیوانه ها بلند بلند خندید و شیر آب رو باز کرد.
توی وان نشست و به خون دستش که روی پاش می ریخت نگاه می کرد.
چیک.. چیک.. چیک..وان پر شده بود...
پر از آبی، قرمز رنگ...
زن برای بار آخر خندید..
سرش رو تا نیمه توی آب برد..
چشم هاش رو بست..و با آخرین قطره اشکش که توی دریای قرمز زندگیش گم شد....
اون هم به خواب فرو رفت......پایان :)
YOU ARE READING
Vagary (Short Stories)
Short Storyاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...