تا حالا به این فکر کردی که سیگار از وقتی که روشنش می کنی تا وقتی که تموم می شه، چه بلایی به سرش میاد؟
باورم کن، اصلا خوب نیست!Cigarette
سیگار ها توی جعبه کوچیکشون کنار هم وایساده بودن و تقریبا داشت خوابشون می برد.
"هی داداچ! تو رو هنوز نکشیدن؟"یکی از سیگار ها به سیگار جفتیش گفت و سیگار جفتی سرشو به معنی نه تکون داد.
"منم هنوز نکشیدن داداچ!"
سیگار کلافه ما، آه کشید و گفت:
_آره دارم می بینم "داداچ"!
داداچ رو با لحن خاصی گفت و بعد روش رو برگردوند.اول تا آخر که همه شون دود می شدن و می رفتن توی هوا! به همین خاطر سیگار کلافه ما دلش می خواست زودتر این اتفاق بیوفته.
یه شب وقتی هوا تاریک بود، سیگار حس کرد در پاکتشون باز شد ولی چون خواب بود اهمیتی نداد.
تا این که صاحبشون سیگار رو از پاکت بیرون کشید و لای لباش گذاشت.
فندکش رو روشن کرد و آتیش فندک با خودش گفت:"چنان آتیشت بزنم!!!"
و با ولع سمت سیگار هجوم برد.
سیگار با دیدن صورت شیطانی آتیش جیغ زد و دست هاش رو جلوی صورتش گرفت تا آتیش نگیره.آتیش با کله به دست های سیگار خورد و نتونست با سرش تماس پیدا کنه.
همون جوری که آتیش سعی داشت دست های اونو رو کنار بزنه، سیگار دنبال یه راه حل می گشت.دلش می خواست زودتر دود بشه و بره توی هوا، ولی فکر نمی کرد قراره آتیشش بزنن.
آره اون یه سیگار احمق بود!همونجوری که مقاومت می کرد به دور و برش هم نگاه می کرد تا راه حلی پیدا کنه که باد رو دید که سوت زنان قدم می زنه.
_بااااد!
اینو داد زد و توجه باد جلب شد._لطفا این آتیش رو خاموش کن، توروخدا!!
سیگار اینو التماس کرد و باد چشم هاش رو چرخوند."ولم کن بچه!"
اینو گفت و می خواست به قدم زدنش ادامه بده که سیگار دوباره داد زد:
_لطفااااااا!باد آه کشید که باعث شد با بادش چند تا از برگ های درخت ها کنده بشن و مسیر رسیدن به زمین رو آروم آروم طی کنن.
سیگار چشمش به یه برگ افتاد و راه حلی به ذهنش رسید.
_هیییی باد!!! نذار اون برگ روی زمین بیوفته.. بدو بدو..می دونست باد این کار رو دوست داره. پس باد بعد از نیشخند شیطانی ای سرش رو تکون داد و با رد شدنش از جلوی سیگار و آتیش و رسیدنش به برگ باعث شد آتیش فندک خاموش بشه.
"اه لعنتیییی."
آتیش اینو گفت و سیگار لبخند زد:
"آهای انسان خرفت! منو دوباره روشن کن تا این کوفتی رو آتیش بزنم و برم سراغ بدبختیم!"
![](https://img.wattpad.com/cover/91159657-288-k504159.jpg)
YOU ARE READING
Vagary (Short Stories)
Short Storyاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...