آدم باید بفهمه که،
اگر احمق باشه،
شکار می شه!
Norman Reedus as Frank
Steven Yeun as Steven
Lauren Cohan as Julia
Stupid Girl
دستام رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم گرم نگهشون دارم.
چقدر بد شد که با لباس کم بیرون اومدم. کار احمقانه ای بود.
اصلا حواسم نبود که چرا فقط با یه تیشرت و شلوار بیرون اومدم.حسابی داغونم! خب ولم کرد که کرد! چرا اینقدر خودم رو اذیت می کنم؟ به قول مامانم: خب به درک. حتما لیاقتت رو نداشته!
ولی نمی شه یه بار بگیم: بیخیال! من براش خوب نبودم؟
چرا همیشه تقصیر رو گردن دیگران می ندازن؟
ولی بیخیال! اون بود منو ول کرد.شت! خودمم نمی فهمم چی دارم میگم. انگار واقعا دیوانه شدم.
وارد اولین مغازه ای که دیدم شدم، با ورودم باد داغ به صورتم خورد و لذت بخش بود.
موها و شونه هام به خاطر بارون خیس شده بود و می تونستم با گرمایی که آروم آروم وارد بدنم می شد نوک انگشت هام رو حس کنم.وارد یه کافه شده بودم. قبلا هم اینجا اومده بودم.
با 'اون'!روی یه صندلی نشستم و دستام رو با نفسم گرم می کردم.
_فاک چقدر سرده!
گارسون رو صدا زدم و یه لیوان قهوه سفارش دادم تا به گرم شدنم کمک کنه."نباید با این لباس کم بیرون میومدی جولیا!"
یکی اینو گفت و کاپشن گرمش رو روی شونه هام انداخت.سمتش برگشتم و با دیدنش نا خودآگاه لبخند زدم.
_استیون!
با شادی خسته ای گفتم و کاپشنش رو بیشتر روی شونه هام کشیدم."چرا بیرون اومدی؟"
اینو ازم پرسید و کنارم نشست._حوصله ام سر رفته بود.
"چرا با این لباس های کم؟"
_اصلا حواسم نبود!استیون کله اش رو خاروند و با ناراحتی گفت:
"هنوز توی فکر فرانک ای؟"
و با ناراحتی سرم رو به معنی آره تکون دادم.استیون آه بلندی کشید و آروم روی میز می کوبید.
منم توی خاطرات غرق شده بودم.
اون واقعا ازم استفاده کرد.
باهام بازی کرد.
قلبم رو شکوند.
و رفت!_ازش متنفرم..
اینو داد زدم و با مشت به میز کوبیدم.
استیون سمتم خم شد و دستم رو گرفت و گفت:
"هیسسس آروم باش دختر!"
![](https://img.wattpad.com/cover/91159657-288-k504159.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Vagary (Short Stories)
Historia Cortaاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...