ن.ل
این روزا زندگی هممون داره سخت میگذره خواهرام و برادرم همشون گرسنه ان اما ما تو جنگیم و کاری از من بر نمیاد از وقتی مادرمون رو کشتن اوضاعمون داره روز به روز بد تر میشه دشمن تقریبا کل لندن رو به تصاحب خودش در اورده و نیمی از مردم رو به اسارت گرفتن
بچه ها گرسنه هستند و منِ
باید از خونه برم بیرون و غذا پیدا کنم اما میترسم که من رو ببرن این بچه ها کوچیکن و تمام امیدشون به منه نمیتونم تنهاشون بزارم اما اگه این طوری بگذره هممون تا چند روز دیگ میمیریم
به خودم میگم لو تو باید یه کاری بکنی پسر در حال فکر کردن بودم که صدایی لوتی رو پشت سرم شنیدم
لوتی:لویی من دیگ نمیتونم گریه بچه هارو از گرسنگی ببینم و کاری نکنم تو باید بمونی پیش بچه ها من میرم تا غذا پیدا کنم
لو:لوتی یه بار راجبش حرف زدیم مادر شمارو به من سپرد و من نمیزارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته پس خواهشا برو بشین
نزاشت حرفمو کامل کنم که داد زد گفت
_اینقدر خودخواه نباش لو
منو پس زد کنار و درو باز کرد رفت بیرون از خونه
جملش تو ذهنم تکرار میشد "اینقدر خودخواه نباش" اخه دختره احمق من نگرانتونم نمیخوام بلایی سرتون بیاد شاید لوتی درست میگفت شاید من برای اینکه ازشون مراقبت کنم فقط میخواستم زنده بمونن
بالاخره باید یکیمون از خودگذشتگی میکرد دیزی و فیبی و دقلوها بد جور گرسنه بودن دیزی دو برار قبلش لاغر شده بود قلبم به درد اومد من نباید میزاشتم که لوتی بره درو باز کردم رفتم تو کوچه دنبالش به زور بر گردوندمش تو خونه ؛ بقلش کردم سرشو فرو کرد اتو سینم و زجه میزد و مادرو صدا میزد سرشو بلند کردم اشکاشو پاک کردم
لو:لوتی تو باید مراقب بچه ها باشی تا من بر گردم قول میدم حتی اگ در حال مرگم باشم خودمو میرسونم بهتون دست خالی بر نمیگردم قوی باش خواهر
لوتی:لویی من متاسفم نباید باهات اونطور حرف میزدم
صورتشو گرفتم و پیشونیشو بوس کردم و از خونه زدم بیرون
هیچ کس تو خیابونا نبود با احتیاط جلو میرفتم و خیابون ها پر بود از ماشین هایی که اتیش گرفته بودن
مغازه هایی که شیشون شکسته بود
هیچ کس داخل شهر نبود یا به اسارات گرفته شده بودن یا شهر رو ترک کرده بودن یا تو خونه هاشون قایم شده بودند
مثل ما ...
او همینجاست رسیدم
یه سوپر مارکت بزرگ که دو تا خیابون از خونه دور تر بود در باز بودو من آروم رفتم داخل هر چی که میتونستم رو برداشتم
و داشتم میومدم بیرون که
اوه خدایه بزرگ یه گروه زیاد از سرباز های دشمن بیرون مغازه هستن داشتن به سمت خیابون بالا تر میرفتن...وقتی که کمی دور تر شدن از مغازه اومدم بیرون تا اونجایی که میتونستم دوییدم
کم مونده بود برسم که پام گیر کرد و افتادم؛ وسایلا پخش زمین شدن سریع از روی زمین هر چی که میتونستم برداشتم همونطور که سرم پایین بود دو تا پا جلوم ظلاهر شدن
خشکم زد اسلحه روی سرم بود اشکام جاری شدن و یه لحظه تمام زندگیم جلوی چشمام اومد و قولی که به لوتی داده بودم همش مثل یه گلوله به مغزم بر خورد میکرد
دستامو بردم پشت سرم و بلند شدم و چشمامو بستم دوست نداشتم ببینم که با تمسخر کشته میشم اما اسلحه از روی سرم برداشته شد چشمامو باز کردم دیدم اون سرباز فقط نگاه میکرد
معنی حرکاتش رو متوجه نمیشدم
که چرا این کارو کرده و یا قراره چه بلایی سرم بیاره و من ترسیده بودم از قولی که هیچ وقت عملی نشه
دیگ طاقت نیوردم نگاه های اون سرباز چشم سبز برام سنگین بود داد زدم گفتم "اگه میخوای من رو بکش فقط بزار این هارو بدست خانوادم برسونم اون ها خیلی وقته که گرسنه اند .." داشتم همونطور به آلمانی التماس میکردم که حرفم رو قطع کرد
و گفت سریع برو و پشت سرت رو نگاه نکن من یه لحظه بین صدای اون و حرفام معلق موندم و دوباره داد زد گفتم برو
YOU ARE READING
soldier
Fanfiction:داستان راجب پسری به اسم هریه که به خطر عشقش سرباز میشه و به جنگ میره و تو لندن پسری رو به اسارت میگیرن که اسمش لویی ... لویی مادرشو تازه از دست داده و مسئولیت خواهرا و برادرش رو گردنشه .. داستان قراره خیلی باحال بشه واسه کسایی که جوزف مرگان رو میشن...