soldierpart7...

216 45 15
                                    

ن.ل
هری سرشو رو به من کرد و خیره شد تو چشمام
بقیه سربازا داشتن اسیرا رو شکنجه میکردن
نمیدونستم پشت اون چشما چی میگذشت
نمیخواستمم بدونم اونا خانوادمو ازم گرفتن
خواهرام...
یه دفعه زیر لبش گفت معذرت میخوام ..
من پرت شدم روی زمین حیف که دستام بسته بود وگرنه نمیزاشتم رو اون صورت خوشگلش چیزی بمونه
با این که دیگ حتی حال نفس کشیدن رو هم ندارم
تا اومدم خودمو جمع کنم با لگد زد ب کمرم
درد کل بدنمو گرفت
اومد پایین داشت بلندم میکرد نگاش گره خورد ب نگام و سریع صورتشو ازم دزدید
اون داشت گریه میکرد ...
چشمم خورد ب اون سربازه
(مکس)
داشت نگاهمون میکرد و میخندید ...
صورتمو برگردوندم و مشت دوم خورد تو صورتم
چشمامو بستم دیگ طاقت تحقیر شدن نداشتم
که یه دفعه سربازه هری رو صدا زد
_هی رفیق بسه خوب حالشو گرفتی
ه:من رفیق تو نیستم بکش کنار
منو بند کرد و برد سمت سلولم
هوا تاریک شده بود من رو انداخت تو سلولم و رفت...

_________
ن.ه
بعد این که لویی رو بردم
برگشتم به پایگاه رفتم یه دوش گرفتم ...
دستام... حالم ازشون بهم میخورد که روی لوییی بلند شدن ...نباید این اتفاق میوفتاد .... با مشتام زدم ب دیوار ..هر سری محکم تر از سری بعد
به خودم که اومدم دستام پر خون شده بودن
دردی حس نمیکردم
اون درد تو قلبم بود...اگ چیزی ازش مونده باشه ... داشت بهم یاد آوری میکرد که تو هم یه روزی انسانیت داشتی ...خانواده داشتی..
از حموم رفتم بیرون لباسامو پوشیدم دستامو با یه باند بستم
اون شب شیف من بود باید میرفتم تو محوطه
یه بطری اب برداشتم با یه حوله و چند تا باند برداشتم از پایگاه زدم بیرون
ایان یه دفعه جلوم ظاهر شد
_هی رفیق
ه:خوبی ایان
_شنیدم شیفتی اگه حالت خوب نیست من به جات برم
من باید خودم میرفتم میخواستم که لو رو ببینم
ه:او ن رفیق خودم میرم دمت گرم
_ هر وقت خواستی من هستم
رفتم تو محوطه  هیچ کی نبود تقریبا همه سربازا خوابیده بودن ..
میترسیدم از این که برم پیش لو... نمیدونم چرا..
تا چند روز پیش دشمن من بود.. حالا دارم براش مرهم میبرم...
از جام پاشدم و رفتم سمت سلولش درو باز کردم خواب بود ..
از جاش پرید
اینقدر بی حال بود که حتی نمیتونست دوباره داد کشیدناش رو شروع کنه...
رفتم جلو بلندش کردم و کشیدمش تو بقلم
بطری اب رو باز کردم  و دادم که بخوره
بعد شروع کردم با اب صورتشو تمیز کردن  زیاد چیزی معلوم نبود تنها نور ماه افتاده بود تو صورتش
آروم شروع کردم به خشک کردن صورتش
محو چشماش شده بود
ل:اخ
ه:او ببخشید
دستم رو برده بودم رو زخمش این پسر اینقدر بیحال بود که حتی خودشو عقب نمیکشید
_لو ببین من متاسفم اونکارا خواسته قلبی من نبود
ل:مهم نیست واسم
_چرا متوجه نیستی تو
ل:چیو
_هیچی فقط ببخش
ل:اوکی،به یه شرط
_هرچی باشه...
ل:فقط بگو خواهرام و برادرم کجا هستن..
_اممم..خب خواهرات پیش فرمانده ان..
ل:لعنتیا...کثافتاا.. میدونی چیه کاش منو میکشتی که الان اینو نشنوم پاشو برو فقط برو..
اون اروم نمیشد یه دفعه شروع کرد صورتشو گرفتم تو دستام بغض گلومو گرفته بود یاد جما افتادم.. خودمو گذاشتم جاش اون حق داشت ببین من قول میدم برشون گردونم بهت قول میدم
داشت خفه میشد دیگه..گرفتمش تو بقلم و شروع کر به گریه کردن ... اروم تر که شد کشیدم کنار و بلند شدم...
_هی لو هر کاری بتونم برای خواهرات میکنم
اینو گفتم و از سلول اومدم بیرون
یه لحظه حس کردم یکی داره منو میپاد..
خودمو زدم ب بیخیالی و رفتم تو محوطه
رفتم سمت پایگاه دستام خونریزیشون شدید شده بود
..
ی صدایی شنیدم دیدم مکس داره با تلفن آروم حرف میزنه نمیفهمیدم چی میگفت ولی خیلی مشکوک بود ...
رفتم جلوتر که صداشو بشنوم...
مکس:هی اره من دیدمش با چشمای خودم دیدمش...

soldierDonde viven las historias. Descúbrelo ahora