soldier part 11

151 34 3
                                    

ن.نویسنده
هری لوتی رو از پیش لویی برد تو یه سلول دیگه
چون میترسید دردسر بشه
اما ته دلش خوشحال بود بعد چندین سال از خودش احساس رضایت میکرد...
رفت سمت دفتر فرمانده سرش پایین بود توی راهرو فقط صدای پاهای خودش رو میشنید

و این سکوت تنها نشون دهنده وجود فرمانده بود..
رسید در باز بود اجازه ورود گرفت رفت داخل اتاق زیاد روشن نبود و صدای اهنگ سکوت اتاقو شکسته بود
اون دوتا دختر دیگه که با خودش اورده بود رویه میزش نشسته بودن و داشتن خوب بهش میرسیدن

فرمانده با صدای بلند که همراه خنده بود به هری میگه :سلام استایلز خیلی وقت بود که همو ندیده بودیم
_بله فرمانده
ف:خوب من میشنوم تعریف کن میخوام ببینم چ جوری این اینگلیسی هارو به خاک نشوندی
_شهر تقریبا خالی شده اونایی هم که مونده بودن همه به اسارت رفتن اما اونارو نباید دیت کم گرفت امکار داره هر لحظه یه اتفاقی بیوفته و بهتره زود تر تکلیف پایگاها مشخص شه

ف:خب همونطور که معلومه چون اینجا از جاهای دیگ بزرگتر احتمال داره پایگاه باقی بمونه و مسئولیتش کامل به کسی بسپرم که لیاقتشو داره
به خاطره همین میخوان تو رو با آقای کلاوس مایکلسون آشنا کنم

_کلاوس
ف:آره تو اونو میشناسی؟
هری برگشت اون تمام مدت پشت اون رویا صندلی نشسته بود
با حرف فرمانده از جاش بلند شد
کلاوس با اون رفتار مرموزش مثله همیشه جلو رفت و به فرمانده گفت :افتخار آشنایی با آقای استایلز رو قبلا داشتم
ف:چه خوب پس شما میتونید باهم کنار بیاید چون قراره کارتون خیلی سخت بشه..
وتو..کلاوس هر چی خواستی فقط با من تماس بگیر
استایلز تو هم هر کاری با من داشتی به کلاوس بگو..

هری میدونست که رسما بد بخت شد و دیگ یه روزم نمیتونه او پست فطرت رو اونجا تحمل کنه ..
فرمانده به هری اجازه خروج داد
حالش اصلا خوب نبود داشت دیگه خفه میشد
تا رفت سمت درو از در رفت بیرون
مکس رو دید که جلوش سبز شده و یه لبخند رضایت بخش رو صورتشه

هری گیج شده بود چه طور ممکنه کسی که هویتش مرده بود اینقدر مقام بالایی پلوی اینا داره ازی
مطمعنن بود مکس هم یکی از نوچه هاشه
هری با شونش به مکس یه تنه زدو از کنارش رد شد

هری رفت پیش ایان اون میخواست به ایان بگه که چشمو گوشش باشه تو پایگاه...
رفت تو سالن ناهار خوری
ایان پشت میز نشسته بود
رفت به پشتش زد
_هی چه طوری رفیق
ایان:خوبم ،یعنی نه ..نمیدونم فقط پیش خودم میگم اگه برادرم بود شاید من اینجا نبودم ..
هری من از کشتن آدما خسته شدم..از اینکه هیچ کدوم ازینا دردمو آروم نکردن..
من آرامش میخوام..

_هی پسر درسته من زیاد حرف نمیزنم ..اما بدون داستان منم تهش شبیه داستان توست...
وقتی یه سری از واقعیتا رو میفهمی داغون میشی
منم دلم برای خواهرم تنگ شده ...
بیشتر از هر کسی دلم برای هریه جنتلمنی تنگ شده که وقتی وارد مجلس میشد تمام خانوما و آقایون سالن واسش سکوت میکردن ... من تمام موقعیتمو از دست دادم ...فقط سر یه حماقت...

ایان:نمیتونم بهت بگم بیخیال باش چون خودم درک میکنم نمیشه بیخیال بود اما واقعا باید بکشیم کنار
الان چند سال شده که بر نگشتیم آلمان
_ایان نمیدونم فهمیدی یا نه این چند وقت وضعیت من تو ابپینجا اصلا خوب نیست و از وقتی اون پسره اومده بد تر شده ...

هری اتفاقای توی اتاق فرمانده رو به ایان گفت و ازون خواست که حواسشو جمع کنه و اگه چیزی از مکس دید بهش بگه ....

عصر که شد فرمانده رفت
و مکس و کلاوس باهم تو اتاق فرمانده بودن

مکس زیاد اهل رابطه داشتن با کسی نبود اما از وقتی کلاوس رو دیده بود دیونه اون پسر شده بود..
اون هیچ چیز زیادی از رابطه هریو کلاوس نمیدونست و فکر میکرد اون ها دشمن قدیمیه هم هستن ..حتی فکرشو نمیکرد که کلاوس همجنسگرا باشه ...

اما حاظر بود هر کاری براش بکنه
جو اونجا سنگین بود و مکس زیر نگاه سنگین کلاوس داشت خفه میشد ...
کلاوس میخواست مکسو اذیت کنه ...
اما دست نگه داشت نمیخواست که فعلا منافعش ب خطر بیوفتن چون کارای دیگش واجب تر بودن...
کلاوس داد زدو گفت مکس گمشو بیرون ..

مکس که تعجب کرده بود فقط سریع از اونجا رفت بیرون ...

نصفه های شب بود که هری از جاش بلند شد و رفت سمت سلول لویی ...
صدای لویی رو شنید که داشت آهنگ میخوند

ل:
I see what is like
I see what is like, for day and night
Never together
Cause they see things in a different light
like us, but they never tried
like us
You and i...

صدای اون پسر واقعا آرامش بخش بود
اون اهنگ لعنتی حال هری رو توصیف میکرد.. هری میخواست بره داخل ..

درو باز کرد لویی یه دفعه ساکت شد و خودشو از کنار در کشید کنار ...
اما هری درو بست و رفت
اون نمیخواست به لویی آسیبی برسه

اون پسر با اتفاقاتی که افتاده بود واقعا داغون بود
نمیخواست زیر دست مکس یا کلاوس یا کس دیگه ای بیوفته...

لویی روی دیوارو پر کرده بود از اهنگ هایی تو ذهنش ساخته بود
اون پسر استعدادش این بود..و خودشو با این کار خالی میکرد ..اون فهمید که هری درو باز کرد
اما وقتی نرفت تو با مشت کوبید تو دیوار و شروع کرد ب گریه کردن اون واقعا بهش نیاز داشت

اون پسر مسکن بود برای لو
اونا آرامش بخش هم بودن.. و سرنوشت مزخرف اونارو تو بد ترین حالت ممکن باهم اشناشون کرده بود...

صبح زود هری با یه سری از سربازیه دیگه رفتن تو شهر برای بازرسی و گشت
داشتن میرفتن که یه دفعه یه گلوله خورد به اس یو وی شون
و ماشینو نگه داشتن
هری به بیرون نگاه کرد اونا رو محاصره کردن بودن
_هی چارلز سریع با پایگاه تماس بگیر..بگو که گیر افتادیم ...

soldierWhere stories live. Discover now