soldierpart10...

177 38 8
                                    

سرمو از تو گردنش اوردم بیرون
اون داشت نگاهم میکرد صورتمو بردم نزدیک فاصلمون خیلی کم بود گرمی نفساش میخور ب صورتم من اینو دوست داشتم تردید داشتم ازین که جلوتر برم یانه .. میترسیدم طردم کنه من داشتم بین نفسای لو زندگی میکردم که

لباشو رو لبام حس کردم این شیرین ترین اتفاقی بود که میتونست قلبمو از جا بکنه صورتشو محکم گرفتم و شروع کردم به بوسیدنش صورتمو کشیدم عقب

لباشو رو لبام حس کردم این شیرین ترین اتفاقی بود که میتونست قلبمو از جا بکنه صورتشو محکم گرفتم و شروع کردم به بوسیدنش صورتمو کشیدم عقب

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



_هی لو
ل:ببخشید...من نباید..
_من نباید این کارو میکردم تو دشمن منی ...
اما میدونی چیه از وقتی که فهمیدم ادمای خودم دشمن تر از کشور توهستن چه اهمیتی داره ...لو از لحظه ای که دیدمت توی لعنتی یه لحظه ام از سر من بیرون نمیری ...من نمیخوام اتفاقی واست بیوفته..نه واسه تو نا واسه خواهرات... لعنتی من باید ازت دور باشم میفهمی...

ل:میفهمم
خدای من اشکام همینطور داشتن میومدن پایین من باید اون پسرو تو رویاهام میدیدم ...
ازونجا زدم بیرونو درو بستم

صورتمو آب زدم و رفتم خوابیدم ...
صبح زود هممون رو بیدار کردن اماده باش دادن
فکر کنم فرمانده داشت میومد ...
الان فرصت خیلی خوبیه چون اون هر وقت میاد
چند تا از دخترای اسیرم میاره و احتمالا خواهر لو هم بینشون باشه...

دیگ پایگاه ها رو داشتن جمع میکردم و کم ترشون میکردن
چون دیگ شهر خالی شده بود
و یه سری از مردم آلمان میخواستن مهاجرات کنن
اما بازم این امکان داشت که شهر محاصره بشه
به خاطر همین دست نگه داشته بودن
فرمانده رایان رابطش با من خوب بود ادم جدی بود ولی با من از همه بهتر بود
ولی اگه مکس اونشب با فرمانده حرف زده بوده باشه من امروز تو دردسر میوفتم فرقی نداشت من کیم براش دیگ

داشتم فکر میکردم که ایان زد پشتم
ایان:هی داداش باید باهم حرف بزنیم
_حتما
ا:هری اون روز که تو با اون پسره دعوات شد
_ایان نمیخوام چیزی راجبش بشنوم
ا:دهنتو ببند گوش کن... بعد تو من هنوز اونجا موندم شوکه بودم
یه دفعه مکس اومد داخل من رو ندید و داشت خیلی صمیمی به کلاوس سلام میداد که منو دید و دهنشو بست..
ببین پسر این دوتا همو میشناختن میدونم رابطه تو مکس زیاد خوب نیست ولی خواستم که اینا رو بدونی....

خدایه من مکس و کلاوس هم رو میشناسن و فاک مطمعنن کار اون پسره هرزه بوده تمام رفتارای مکس..

نمیدونم مکس به جای چ چیزی داره این کارارو برای کلاوس میکنه اما بازیه بدیو شروع کرده ..
_هی ایان دمت گرم پسر چ خوب شد ک گفتی
ایان:کارم داشتی مت همین اطرافم
الان خیالم راحت شده بود فرمانده ای در کار نیست و میتونستم ی کاری واسه لو بکنم...
ی چیز فکرمو مشغول کرده بود
کلاوس چ جور هویت خودشو تو این چند سال پاک کرد و نبود اصلا برای چی خبر مرگش برام رسید و الان دوباره برگشته...
امیدوارم برگشتنش اتفاقی بوده باشه ...
__________

ن.ل
من اون پسر رو بوسیدم ...بر عکس تمام خواسته هام اینکارو کردم...
شاید اشتباه شاید درست ولی اون لحظه هیچ چیز دیگه برام جز اون وجود نداشت ...
اما بین و منو اون هیچ وقت هیچ اتفاقی نمیوفته ...
خسته شدم ازین وضعیت دلم برای نور افتاب تنگ شده دلم برای لوتی 😔تنگ شده
تو این وضعیت چیزی جز خیال تو ذهنم نمیاد...
اصلا نمیدونستم کدوم موقع از روزه دیدم در باز شد
و یکی انداختن داخل رفتم جلوتر
خدایه من اون لوتی بود

_لوتی...منم لویی
محکم گرفتمش بقلم و شروع کرد ب گریه کردم
اینقدر لاغر شده بود که استخوانای ترقوش بیشتر از قبل بیرون زده بود
لوتی:من از کوچولو ها خبر ندارم تنها دیزی و فیبی پیش منن خیلی سعی کردیم فرار کنیم اما نشد ...
ما باید ی فکری بکنیم باید بریم

_هی لوتی ب محض اینکه تونستی فرار کنی حتما برین پشت سرت رو نگاه نکن من ی کاریش میکنم
بالاخره پیدات میکنم اما تو راهت باز تره ..فرار کن
برو مراقب کوچولوها و دخترا باش مامانم همینو میخواد مطمعنن

لوتی:لویی ما بدون تو
_هیش هیچی نگو باید اینکارو انجام بدی
بگو الان چجور اومدی پیش من
لوتی:فرمانده این کثافتا چند تا پایگاهو داره میگرده
ما هم اجیر کرده هاشیم واسه مواقع ضروریش اون هرزه ...ولش کن
اینجا که اومدیم یه سربازی تا پیاده شدیم یه سربازه ی کاغذ گذاشت کفه دستم و گفت فرار کن ...اگه میخوای لو رو ببینی
سرمو برگردوندم دیدم در پادگان هنوز بسته نشده
دوییدم سمت در که گرفتنم ... همون سربازه گرفتتم
فرمانده گفت زندانیش گفت تا موقع رفتن..که منو اورد اینجا...هی لویی اون کیه چرا اینکارو کرد...چیکار کردی براش..

_لوتی داستانش طولانیه ...
در باز شد و هری اومد تو هی دختر پاشو باید بریم وگرنه واسمون بد میشه
تو چشام نگاه کرد و منم کلمو ب عنوان تشکر تکون دادم...

ی لبخندی زد
لوتی رو بقلم کردم
_مراقب خودت باش..
در گوشش اروم گفتم از فرار کردن تو هر فرصتی ک پیدا کرد دریق نکنه...
هری اونو با خودش برد...
_________
گایز اگه فکر میکنید دوستاتون بخونن تگشون کنید
ممنون میشم 😍😍🤗💙💚💙💚

soldierWhere stories live. Discover now