soldier part2..

295 50 13
                                    


ن.هری
راه افتادم و آروم آروم به سمت پایگاه رفتم
..
همه سربازا نشسته بودن برای ناهار و مثل همیشه در حال آبجو خوردن بودن
ایان:هی هری بیا اینجا پیش ما
ه:او رفیق اصلا حالم خوب نیست میخوام برم استراحت
ایان :اوکی برو که ۱ساعت دیگ باید بریم
اینو شنیدم رفتم به سمت تختم
یکم دراز کشیدم
____
توفکر بودم که یه دفعه ایان یه لیوان اب سرد روم ریخت
هری:اوه شت خدایه من تو یه عوضی هستی ایان داشت خوابم میبرد
ایان:اوه بیخیال پسر میخوایم بریم اسیر بیاریم .. اره اینه... یه عالمه دخترو زن ..
گمشو ایان
اینو گفتمو از پایگاه اومدم بیرون اونا نمیدونستن که من گیم و این داشت اذیتم میکرد
همه اومدن و سوار ماشین شدیم من رانندگی میکردم و داشتیم کل شهر رو میچرخیدیم که به همون محله ظهر رسیدیم همونطور که میرفتیم به یه خونه رسیدیم قدیمی بود اما بزرگ بچه ها پیاده شدن و من تو ماشین نشستم راستش دلم میخواست برم باهاشون اما زیاد حوصله نداشتم اون عوضیا حقشونو از آلمان ها بخورن
میون این همه فکریه دفعه یاد پسر ظهر افتادم چرا دلم نمیخواست اون آسیب ببینه
اون پسر کوچولو مثل رنگ چشماش بی کران بودو منو تو خودش غرق کرده بود
سربازا در یکی از خونه ها رو شکوندن و رفتن تو
صدای چند تا دختر میومد که داشتن التماس میکردندو ناله میکشیدند ....
از بیرون چیزی معلوم نبود ولی صدای فریاد های یه مرد میون اون ناله ها بود که میگفت خواهرم رو ول کنید ...دخترارو از خونه اوردن بیرون وبردن تو ماشینی که تازه رسیده بود
بعد از چند دقیقه مردی که فریاد میزد رو با یه گونی روی سرش اوردن بیرون .
و نشوندنش پشت ون
ایان :هی هری راه بیوفت باید برگردیم پایگاه
_هی ببینم دخترارو کجا بردن
چارلی:بردنشون پیش فرمانده ،یه ذره زیادی سکسی بودن
اون دوتا بچه روهم بردن پیش بقیه اسیرا..
تو راه ایان هی جک مسخره میگفت و ما باهاش بحث میکردیم
داشتیم میخندیدیم که
پسره شروع کرد به داد زدن ایان هم نامردی نکرد با اسلحه به پشت سرش زدو از هوش رفت رسیدیم پایگاه پسره هنوز به هوش نیومده بود مجبور بودیم بکشیمیش تا سلول
ایان:هری دقت کردی هیچ کاری نمیکنی ما خسته ایم خودت ببرش
_هی فاک چارلی تو حداقل کمک کن
چ:شرمنده داداشی
بقیه هم تا حرفای اینارو شنیدن گذاشتن رفتن ولی این پسره اینقدر لاغر بود که بردنش کاری نداشت ...
برش داشتم انداختمش رو دوشم و بردمش دم سلول
گذاشتمش رو زمینو با طناب محکم دستاشو بستم و تا توی سلول کشیدمش گونی رو سرشو که برداشتم ...

اوه این همون پسره
اون نباید من رو ببینه
من نمیخواستم کاری با اون داشته باشم "هری احمق مگه اون کیه که خودتو میخوای به خاطرش به دردسر بندازی"
اره من یه سربازم نباید بزارم این حس ها و فکرای مسخره جلوی کارامو بگیرن
از سلول رفتم بیرون و درو بستم
یه چند ساعتی میگذشت و هوا تاریک شده بود اون شب شیفت من بود وایستم تا نگهبانی بدم ...
ساعت 1بود که دیدم از توی یکی از سلول ها صدا میاد
رفتم جلوتر دیدم صدای خودشه
نمیخواستم که منو ببینه فقط رفتم و محکم به در سلولش زدم
و داد زدم که ساکت باشه داشت میگفت تقصیر خودم بودو من یه احمقم.. چیزی از حرفایی که میزد سر در نمیووردم
یه چند لحظه که گذشت ساکت شد .. و شنیدم که داره اشک میریزه و ناله میکنه درو باز کردم که ببینم چشه که پاشد و با دست های بستش حجوم اورد سمتم ..
____________
ن.ل
دیگ صدام بند اومد و نتونستم داد بزنم شروع کردم به گریه کردن خسته بودم مرگ مادرم لوتی کوچولوم..دیزیو فیبی و دوقلو ها یعنی الان کجا هستن‌‌‌.. در باز شد ..
تنها فکر من شد فرار.. من باید برم حتی اگ کشته بشم باید برم....پاشدم و رفتم سمت در سربازی که درو باز کرد بهش حجوم اوردم هوا تاریک بود و جایی خوب دیده نمیشد با دستای بستم داشتم به گلوش فشار میوردم که پرتم کرد خودمو جمع کردمو پاشدم یه دفعه یه صدایی از بیرون اومد که اسم هری رو صدا میزد قیافه سرباز زیاد معلوم نبود ولی تو گوشم به اینگیلیسی گفت فقط ساکت شو و همینجا بمون وگرنه برات گرون تموم میشه
از سلول رفت بیرون و شروع کرد با اون کسی که اونجا بود حرف زدن تنها چیزی که فهمیدم این بود که گفت داشتم میزدمش "یعنی چی داشتم میزدمش چرا هیچی نگفت"
یه چند لحظه ای گذشت و دیگ صدایی نمیومد صدای پا ها رو شنیدم که داشت میومد سمت سلول نزدیکای صبح بود و افتاب داشت کم کم طلوع میگرد هوا گرگ و میش شده بود و من حالا صورتشو راحت تر میتونستم ببینم اوه شت این همو عوضیه رفتم سمتش و تف کردم تو صورتش
_تو.. اگه میخواستی اسیر ببری چرا گذاشتی برگردم
فقط دخترارو میخواستین.. من احمق نباید میرفتم باید میدونستم که تو منو لو میدی ..شما آلمانی ها همتون عوضی هستین یه مشت ادم خودخواه ..
داشتم داد میزدم که دهنمو گرفت
هری:تو اشتباه میکنی..
اینو گفت و رفت..
نباید حرفش رو باور کنم
هه ادمی که حاظر شده تو ارتش المان این همه ادم بکشه چه طور باید دلش برای من بسوزه ...
ن.هری
دستاش رو گلوم بود و داشت خفم میکرد
نفسم دیگ کم کم بالا نمیومد تمام توان و زورم رو جمع کردم و پرتش کردم کنار
_هری..هری... کجایی پسر‌... اوه اون چارلی بود اگه بیاد اینجا و اوضاع رو ببینه ده نفر دیگ رو میاره تا این پسرره رو بزنن
باید زود تر برم بیرون از سلول
رفتم سمت اون پسرو دهنشو گرفتم
_ساکت شو و همین جا بمون وگرنه برات گرون تموم میشه
رفتم بیرون
_هی چارلی اینجا چیکار میکنی
چارلی:بیدار شدم گفتم یه چیز بیارم بخوری
هی تو،تو سلول اون یارو چیکار میکردی نکنه شلوغ میکرد
_هی نه اعصابم خورد بود خواستم خودمو تخلیه کنم "داشتم میزدمش"
چارلی:اوکی رفیق من برم دیگ کم کم داره صبح میشه ..
چارلی رفت و من سر جام ایستاده بودم
هری احمق این چه مزخرفاتی بود که تحویل دادی
همین چند دقیقه پیش بود اون پسر داشت خفت میکرد من هیچ وقت نمیزاشتم یه همچین ادمی زنده بمونه .. من چم شده بود.. نزدیکای صبح بود و هوا گرگ و میش شده بود
رفتم سمت سلول تو اون سکوت تنها چیزی که به گوش میرسید صدای قدم برداشتن های من بود
رفتم تو
اون پسر جلو اومد... به صورتم نگاه کرد
چشماش... اون چشما منو تو خودشون غرق کرده بودن نفسم به سختی بالا میومد اون داشت داد میکشید و حرف میزد و من محو تماشای اون شده بودم....
از میون حرفاش صدای ناراحتشو فقط میشنیدم
چه قدر غم توی این صدا بود
اون اشتباه میکرد من کاری نکرده بودم
نمیخواستم بشنوم نمیخواستم با فکر کردن به حرفاش اون نگاه های لعنتی رو خراب کنم جلوی دهنش رو گرفتم تا تمومش کنه و گفتم اشتباه میکنی...
و از سلول اومدم بیرون ...

soldierWhere stories live. Discover now