soldier part21

290 23 17
                                    

ن.ن
ج:هی دختر نمیخوای پاشی لنگ ظهره ...
لانا با توام
جما هی بلند لانا رو صدا میزد اما لانا انگار تو خواب زمستونی بود ..
جما بیخیال صدا زدن لاناشد
رفت سمت آشپز خونه تا برای ظهر غذا درست کنه
وسط راه بود که صدای زنگ در بلند شد
ج:ای بابا کیه؟؟
ل:عمه جما منم لیام
ج:دقت کردی چه قدر میای اینجا ..خستم کردی پسر
لیام گونه هاش سرخ شد
ل:ببخشید عمه جما قول میدم اخرین بار باشه
جما رفت جلو و درو باز کرد
ج:بیا تو ...لانا خوابه هنوز
ل:اجازه هست برم بیدارش کنم
ج:برو بهش بگو عمه کارش داره
لیام رفت سمت راه رو و عکسایه رو دیوار که توی اون راه روی قدیمی بودن توجهشو جلب کردن
ج:به چی نگاه میکنی برو دیگ بالا سمت چپ اتاق لاناست
ل:ببخشید ..مرسی
لیام از پله ها بالا رفت و رفت سمت اتاق لانا در زد اما لانا جواب نداد درو باز کردو رفت داخل اتاق
لانا مثله یه بچه گربه رو تخت تو خودش جمع شده بود خوابیده بود
لیام کنارش نشست
دستشو تو موهاش کشید
لی:نمیخوای پاشی خوابالو
لانا چشاشو باز کرد ب قیافه لیام نگاه کردو پاهاشو بالا بردو زد تو شکم لیام
لا:هی پاشو برو بیرون نمیبینی چه قدر داغونم
برو نگام نکن
لی:تو همه جوره خوبی ..پاشو عمه جما کارت داره
لاناکه تازه یادش افتاده بود امروز جما قراره براش موضوع و بگه سریع از جاش بلند شد
و بدون توجه به این که لیام تو اتاقه پیرهنشو از تنش درآورد و رفت سمت دستشویی
صورتشو شست و اومد بیرون لباساشو عوض کرد
لا:خب بریم پایین ‌‌..راسی تو برای چی اومدی
لی:اومدم ببرمت جایی
لا:لیام من امروز با عمه کار دارم نمیتونم جایی بیام
لیام ی دفعه ناراحت شد و تو خودش فرو رفت
لی:باشه پس من میرم
لانا رفت جلو دستاشو رو صورت لیام گذاشت
"ببخشید ..فردا باهم میریم "
لیام لانا رو بوسیدو از اتاق رفت بیرون
و از پله رفت پایین
لی:عمه جان من دارم میرم ..
جما:پسرم ناهارو پیش ما باش..
لی:نه مزاحم نمیشم خدا نگهدار
بیام درو باز کرد و رفت
لا:خب خب..ما امروز زیاد کار داریم
جما:بعد ناهار ..پس بهتره زود کمکم کنی تا ناهار حاظر شه ..
........
بعد از اینکه ناهارو خوردن و لانا وسایلو جمع کرد
جما روی کاناپه نشست و لانا یه صندلی برداشت و رفت روبه روش نشست
جما:خب تا کجا دستانو ادامه دادی
ل:تا اون جا ک میخواستن فرار کنن
[جاهایی که جما تعریف میکنه کاملا میره تو خود داستان و حس نمیکنین از زبان جماست]
جما:
"
ن.ن

مکس با ایان رفتن تا اوضاع رو چک کنن تا بتونن هری و لو رو راحت راهی کنن هرچند مکس دلش نمیخواست به کلاوس خیانت کنه
اما یکی به هری بدهکار بود و هر چی بیشتر به هری فکر میکرد میدید که هیچ خصصومتی باهاش نداره اون فقط حسودیشو میکنه و دلش میخواست که جاش باشه ...
ایان:دیگ چیزی تا صبح نمونده دو تا راه داریم یا با هر دردسری شده امشب ردشون کنیم
یا تا فردا شب وایستیم
که بعید میدونم فرمانده خودشو نرسونه
و این فقط اوضاع رو بدتر میکنه
م:اگه قرار باشه امشب برن تا ۳۰ دقیقه دیگ باید برن
وقتی هوا روشن شه سربازا رو میفرستن دنبالشون ..
ایان:پس من نگهبانی میدم
تو برو بیارشون..
م:من میمونم تو برو
ا:میدونیی که نمیتونم بهت اطمینان کنم پس راتو بکش و برو
مکس نمیخواست وقت تلف شه رفت سمت ساختمون
زین جلوی در وایستاده بود و مراقب بود کسی داخل نره
و لویی کنار هری نشسته بود و به هری یاد اوری میکرد که نمیخواد دوباره از دستش بده و اظطراب هزو دوبرابر میکرد
مکس رفت داخل
م:پاشین باید راه بیوفتین تا هوا روشن نشده
ه:مطمعنی که امنه
ل:مکس التماست میکنم اگه داری بازی در میاری
یا تمام این ها نقشست هر کاری بخوای برات میکنم فقط این کارو باهامون نکن ...
مکس به لویی نگاه میکرد که چه قدر ملتمسانه ازش خواهش میکرد
مکس با دستش به شونه لویی زد
"مراقب خودتون باشین"
هری و لویی از در پشتی ساختمون بیرون رفتن و شروع کردن به دوییدن  و چند دقیقه نگذشته بود که صدای آژیرا بلند شدن ایان با عصبانیت سمت مکس حجوم برد
ا:میدونستم ،همش نقشه بود از اولش
م:قسم میخورم از هیچی خبر ندارم
ایان با مشت زن تو دهن مکس
هری لو تا جایی که میتونستن میدوییدن
سربازا شلیک میکردن
تیر یکی از سربازا از کنار بازوی هری رد شد لویی از پشت نگهش داشت تا نیوفته سرعتشون کمتر شد
مکس دنبالشون دویید
تا بتونه سربازارو گمراه کنه
لویی برگشت مکس رو نگاه کرد که پشت سرشونه
م:برنگرد ،برین هر چی شد بر نگردین ..دارن میان..
لو سرشو برگردوند
و صدایه گلوله کل فضای اونجا رو پر کرد لو چشماشو بست و به راهشون ادامه دادن
مکس دستاشو رو شکمش گذاشت و خون داغش از لابه لای دستاش بیرون میزد
خودشو برگردوند و کلاوس رو با اسلحه جلوش دید
اشکش از رو گونه اش به زمین افتاد و مکس با زانو رو زمین نشست
کلاوس با سرعت دویید سمتش
ک:برید دنبالشووون
کلاوس داد زدو خودش کنار مکس نشست اونو تو بقلش گرفت دستشو گذاشت رو زخمش و اونو فشار داد خون ریزیش زیاد
ک:من اشتباه کردم
مکس به کلاوس لبخند زد و میخواست حرف بزنه ک خون از گلوش بیرون زد
م:تو کل تمام مدتی ک باهات آشنا شدم میخواستم که بهم توجه کنی...
ک:هیشش..آروم باش هیچیت نمیشه...
کلاوس نمیخواست که
اونو از بقلش جدا کنه
اون هری و لو رو نقصر میدونست
ک:قسم میخورم مفتشونو میکشم
م:نه..نیک..
مکس آروم چشماشو بست
کلاوس مکس رو تو بقلش فشرد و جسم بی جونشو تو بقل گرفت و تا پایگاه بر گردوند  هوا دیگ روشن شده بود
تو راه ب صورت سفید مکس نگاه میکرد حسرت نیخورد که چرا هیچوقت بهش خوبی نکرده بود..اصلا براش مهم نبود که مکس چیکار کرده بود

وقتی رسید داخل پایگاه سربازا داشتن بهشون نگاه میکردن
ایان وقتی مکس رو اونطوری دید دستاشو با مشت ب دیوار کوبید
"من بهش تهمت زدم ..زین ..نباید اونطوری میگفتم..
شاید ازش خوشم نمیومد اما.."
زین:هی ایان اروم باش تو ک این کارو باهاش نکردی...
کلاوس مکس رو روی زمین گذاشت و سربازا یه پتو روش کشیدن
کلاوس دستشو تو موهای مکس بردو پتو رو روی صورتش کشید
...
هری با لو تا جنگل دوییدن داخل جنگل که رسیدن
وقتی دیدن کسی دیگ دنبالشون نیست یکم وایستادن
لویی ی تیکه پارچه لباس هری رو کشید و ماره کرد و دستشو محکم بست
ه:باید راه بیوفتیم هوا روشن شده راحت پیدامون میکنن
ل:خودتو دیدی.. صورتت سفید شده ..خون زیادی ازت رفته  همین جا میمونیم واسه ی مدت
ه:لو شنیدی اونا راحت پیدامون میکنن
ل:نباید میومدیم ..
ه:بس کن لوو.. تو فکر میکنی من میتونستم ببینم زنده زنده زیر خروار ها خاک دفنت میکنن و هیچ کاری نمیتونم بکنم
لویی با چشمای معصوم و مظلومش به هری نگاه میکرد دستشو رو صورت هری گذاشت
با بغضی که تو گلوش بود
"من نمیخوام از دستت بدم"
هری دست لو رو از صورتش کشید و گرفت
_پس بهتره راه بیوفتیم .. اهان قبلش گل بمال ب لباسات و برای منم همین کارو کن
ل:چرا
_ساده ای تو سگ هاشون از یک کیلومتری ما بو رو تشخیص میدن اونوقته که بیچاره شیم
لویی سریع ساکو از شونش برداشت خم شد و گل برداشتو به خودشو هری مالید و راه افتادن
نزدیکای شب بود
و اونا وسط جنگل گم شده بودن ..

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Aug 29, 2017 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

soldierTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang