soldier part13

143 31 10
                                    

ن.ه
یه هفته از اون روز لعنتی میگذره و من یه هفته لعنتیه لویی رو ندیدم ..
اون کلاوس عوضی  هم هر روز جلوی چشمامه...و دلم میخواد هر لحظه گلوشو پاره کنم ..اما نمیخواستم چیزی بگم
چون اون یه  ادم عقده ایه  و مطمعنم که  حساس تر میشه و لویی رو اذیت میکنه....
دیگ جون انجام دادن کاری رو نداشتم .‌..من فقط میخواستم واسه چند لحظه ببینمش درسته آرومم نمیکرد اما اون باید میفهید که من اون آدمی که اون فکر میکنه نیستم حداقل قبل اینکه بمیرم چون
خارج از شهر درگیری پیش اومده و ما باید برای محافظت بریم تا اوضاع آروم بشه و امکان هر اتفاقی  وجود داشت
تو راه رو قدم میزنم و فکر میکنم ،اما باز انتهاش به هیچی نمیرسم فکرم خالیه تمام این کارا واسه مشغول کردنه  فکرم میکنم اما هیچ جوابی نمیده
من باید یه کاری بکنم
کاش میتونستم تمام این دقیقه ها رو نگه دارم و بر گردم به شبی که منو بوسید ...
من احمق کشیدم کنار ..من باید ادامه میدادم اون حس لعنتییی...هیچ چیزی شبیه اون نبود
تو خودم بودم که دیدم چارلز صدام میکنه
+هی هرییییی
_اوه بله چارلز
+پسر سه ساعته دارم صدات میزنم حواست کجاست
_همینجام ببخش یکم فکرم مشغوله
+باید بریم
_کی
+یک ساعت دیگ ماشینا حاظر میشن ..باید الان بریم آماده باش..
_باشه میام تو برو..
سریع رفتم تو استراحتگاه زیر بالشم یه گردنبند صلیب داشتم
اون صلیب رو آنه تولد 18سالگیم کادو گرفته بودو خیلی برام ارزش داشت  هر وقت میرفتیم واسه مقابله با دشمنا اونو با خودم میبردم ...
حس میکردم آنه پیشمه و نیرو میگرفتم
‌داشتن راه میوفتادن که یه دفعه دیدم اسیرارو اوردن تو محوطه حیاط
بینشون همش دنبال لو میگشتم
هیچ کدومشون نبود دوباره یه نگاه انداختم دیدم لو بین اونا نیست
نگران شدم امکان نداشت اسیرا جا بمونن تو سلولشون تو این تایم
سریع رفتم سمت سلول لویی درش باز بود رفتم تو دیدم همینطوری افتاده کف زمین رفتم سمتش نشستم رو پاهام
و شونشو گرفتمو بر گردوندمش
_اوی وای خدای من لو چیشده به تو..نگاه کن پسر تو داری تو تب میسوزی ..باید یه کاری بکنم
+برو ..اونا میان
_کیا میان لو..
دیدم صدای پا اومد پشت سرم
سرمو بر گردوندم دیدم مکس با یکی دیگ از سربازاست
م:هی هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی اینجا..
_فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
م:فِرِد بگیرش این پرو رو پرتش کن بیرون فک کنم الان باید بیرون از شهر باشه
_مکس به جون خودم قسم میخورم من بر میگردم اما اگر اتفاقی براش افتاده باشه قسم میخورم تک تکتون رو میکشم
م:هر غلطی میخوای بکن ببین اصلا زنده ای تا اون موقع ..
اون سربازه دستامو محکم گرفته بود و داشت سمت بیرون هلم میداد
من نمیتونستم لو رو بیخیال شم اون واقعا حالش خوب نبود ..
خودمو از دست فِرِد کشیدم بیرون و ی مشت زدم تو صورت
و رفتم سمت  پایگاه
ایان قرار نبود بیاد
ایانو پیدا کردم
+هی ایان من دارم میرم
_مراقب خودت باش پسر
+ببین ایان اون روز کلید اون سلولا رو از گرفتم
سلول شماره15 اون پسر حالش اصلا خوب نیست اگه بهش نرسن شاید زنده نمونع کمکش کن ایان
_هری اون اسیره ولش کن بابا...
+ایان اگه واقعا رفیقمی اینکارو بکن اون پسر واسم ارزش داره ازت خواهش میکنم
_باشه پسر تلاشمو میکنم
درسته سپردمش با ایان اما دلم راضی نشد
با حال افتضاحی که داشتم رفتمو سوار ماشینا شدم
___
ن.ن
بعد از این که هری با ایان حرف زد ایان رفت سمت سلول لو رسید اما درشو بسته بودن
با اون کلیدا ک داشت درو باز کرد
رفت داخل
لویی گوشه سلول افتاده بود و تمام صورتش خونی بود رفت جلو و با بطری ابی که با خودش برداشته بود صورت لو رو اب زد
+من از طرف هری اومدم اسمم ایانه
_برو ..من کمک نمیخوام
+نمیتونم چون هری گفته ک حواسم بهت باشه

ایان یه قرص تب بر بهش داد و بدنشو با دستمال خیس مرطوب کرد ک تبش بره پایین
کارش که تموم شد لویی ازش تشکر کرد
_مچکر ایان
+فقط به خاط هری بود شاید دوباره اومدم حالتو ببینم...
اینو گفتو از سلول اومد بیرون ..زیاد راضی نبود ک به لو کمک کرده اما چون هری خواسته بود اهمیتی به دل خودش نمیداد

______

13 روز میگذره و هری و بقیه سربازا هنوز تو منطقه در حال جنگیدن با اینگلیسی ها هستن ..
چند تا از نیروهاشون کشته شدن و
بعضی ها هم مثله هری زخمی بودن
از پایگاه براشون نیروهای  جدیدی فرستادن ..
ایان هم جز اونا بود
شب وقتی که نیرو ها رسیدن ایان پیاده شد
_هی میبینم یکی جدید اومده
ایان برگشتو هری رو دید
+هی پسر خوشحالم که زنده ای
ایان سریع دوید سمت هری و اون رو تو بقلش گرفت
_مرگ تو من راه نداره داداش ..هی ایان از اون پسر چه خبر ؟؟
دستای ایان از دور گردن هری باز شد و ایان ی چند لحظه ساکت موند
_هی ایان با تو اما
+اهان هیچی خوبه تبش اومد پایین همون روز اول رفتم کمکش ‌...اما یه چیزی هست
_خب خدا رو شکر دستت درد نکنه رفیق چی هست؟
+هیچی بیخیال مهم نیس فردا میگم
ایان رفت تو خودش هریم رفت که یکم استراحت کنه

ساعت تقریبا 12شب بود
صدای اسلحه های دشمنا میومد
آلمانی ها هم آماده برای حمله وایستاده بود
ایان رفت پیش هری
+ایان چرا اینقدر تو خوتی اینطوری میخوای جلو بیای ؟کشته میشی احمق چی شده اخه به تو
_هری ی اتفاقی افتاد وقتی تو نبودی
+نه ایان لطفا نگو..
_اما هری
هری فهمیده بود ایان چی میخواست بگه اما نمیخواست که بشنوه
+هری من تمام تلاشمو کردم اما...
امااا..این اما توش کلی حرف بود..
هری بین تمام اون صدا ها وشلیک گلوله
دیگه هیچ چیز رو نشنید
انگار دنیا رو روی سرش خراب کردن هری افتاد روی
زمین نفسش بند اومده بود اونا حتی خداحافظی هم نکردن اون هری رو تنها گذاشت قلب هری کم کم داشت از جاش کنده میشد بغضش خفش کرده بود
ایان بلندش کرد و بردتش سمت یکی از ماشینا اونو سوارش کرد و به سربازه گفت تا جایی که میتونه از اونجا دورش کنه
ماشین حرکت کرد
توی راه هری به خودش اومد داد زد که ببرتش پایگاه ‌...
اونا برگشتن پایگاه و هری رفت داخل و سریع رفت سمت سلول لویی
درش باز بود اونجا خالی بود
هری نشست روی زمین شروع کرد گریه کردن
..
_اون نمرده من مطمعنم ....خدایااا من یه با این دردو کشیدم
اینو واقعیش نکن
هری زجه میزد و نفسش بند اومده بود
تو این حین کلاوس جلوی در سلول سبز شد

soldierWhere stories live. Discover now