ن.ن
جما:لانا دخترم .. لانا کجایی..عمه جان هر جایی بیا یه نفر کارت داره من نمیتونم بیام ...فک کنم دوستته..
لیام:بله خانم من دوستش هستم ..
_امیدوار اذیتش نکنی
ل:نه من مراقبشم ..اسمم لیامه خانمم
_اینقدر به من نگو خانومم سری بعدی زبونتو میکشم بیرون ..عمه جما..بهم بگو عمه جما ..
ل:بله خانملیام تازه متوجه شد و از جما عذر خواهی کرد
جما ازینکه میدید لیام چه قدر هول شده خندش گرفته بود.._به هر حال اقای جوان فک کنم لانا نیست یا خوابه یا مشغوله درسه وگرنه تا الان پیداش میشد
ل:اگه دیدینش بهش بگید که من اومده بودم
ظهرتون بخیر عمه جما
جما درو بست و رفت رو کاناپه نشست و کتابشو دستش گرفت و شروع کرد به خوندن ..چند باری لانارو صدا کرد اما جوابی نشنید ..
فکر کرد که یا نیست یا هدفون تو گوششه ..
نزدیکای عصر بود اما لانا هنوز تو حال پیداش نشده بود جما ترسید و به سختی از جاش بلند شد_لانا دخترم اگه بالایی بگو اره من نیام زانوهام کفاف نمیده
جما که جوابی نشنید از راهرو رد شد اون راهرو پر از عکس های قدیمی این خونه و افرادش بود.. از پله ها اروم رفت بالا
صدای قیژ قیژ پله ها خبر از این میداد که این خونه دیگه خیلی قدیمیه اما جما به خاطر عشقش به این خونه نمیتونه اونجارو ترک کنهاون بچه گیشو اونجا گذرونده بوده و خاطرات قشنگی رو کنار هری و مادرش داشته ...
بعد از چند دقیقه جما به سالن بالا رسید و رفت سمت اتاق لانا..یا همون اتاق قدیمیه هری..در اتاق رو باز کرد اما لانا اونجا نبود ..
خیلی سال بود که به خاطر درد زانوهاش بالا نیومده بود با دیدن اون اتاق خاطرات خوب و بدش زنده شدنپنجره اتاق باز بود و باد داخل اتاق میوزید جما رفت نجره رو ببنده و چشمش به میزه تحریر زیر پنجره افتاد که روش h&j تراشیده شده بود
لبخند کوچیکی به لباش اومد و اشکش رو از گوشه چشمش پاک کرد..یادش افتاد که دنبال لانا میگرده از اتاق خارج شد و درو بست و رفت سمت پله های شیروونی
آروم آروم از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد ..لانا رو دید که افتاده وسط اتاق شیروونیو خوابش برده رفت بالا سرش تا بیدارش کنه برن پایین
_او..سوییت کیک ..اینجا چرا خوابیدی ..
اینو گفتو یه دفعه چشمش به دفتر ها و عکسایی افتا که زیر دست لانا بود آروم اونا رو از زیر دستش
بیرون کشید و بازش کرد..اشکاش لانا روش خشک نشده بودن ...لانا از خواب پرید و جما رو دید که داره بهش نگاه میکنه چشمای پف کرده قرمزشو با دستش مالوند
_لانا.. بهت توضیح میدم...
لانا:فقط بهم بگو پدر مادر واقعیم کیا هستن...
_لانا گوش ...

YOU ARE READING
soldier
Fanfiction:داستان راجب پسری به اسم هریه که به خطر عشقش سرباز میشه و به جنگ میره و تو لندن پسری رو به اسارت میگیرن که اسمش لویی ... لویی مادرشو تازه از دست داده و مسئولیت خواهرا و برادرش رو گردنشه .. داستان قراره خیلی باحال بشه واسه کسایی که جوزف مرگان رو میشن...