soldierpart4...

251 46 14
                                    

ن.ل
بعد این که رفت نشستم به گذشته و حرف اخر اون سربازه هری فکر کردم که گفت اشتباه میکنی ....
یعنی اون لو نداده بود !!
چرا از ته دلم میخوام اون نگفته باشه
چرا من معنی اون نگاه هارو نمیفهمیدم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که همون طور خوابم برد؛
بیدار که شدم از زیر در نور افتاب داخل میومد، نمیدونستم چه موقع از روزه..
گرسنه بودم اما من ب این وضعیت عادت کرده بودم ‌..

دلم میخواست اون پسر الان میومد اونجا بهم میگفت معنی اون نگاه های لعنتی چیه چرا لوم نداد چرا گذاشت برم چرا وقتی داشتم داد میزدم فقط گفت اشتباه میکنی و هیچ شکنجه ای نکرد منو..
و جواب هزار سوال دیگ که تو ذهنم بود رو بهم میداد...

نور افتاب دیگ کم کم داشت میرفت و سلول تاریک میشد خسته شدم تو اون تاریکی با دستای بسته از جام پاشدم و تو اون یه ذره جا قدم زدم ..
و اخر سر پشت در نشستم حتی از نفس کشیدنم دیگه خسته شده بودم
یاد بچه گی خودم و لوتی افتادم
که چه قدر اذیتش میکردم و برای اینکه از دلش در بیارم میرفتم براش شکلات میخریدم ..لوتیی..یار بچه گی من.. با یاد لوتی و بچه ها اشک تو چشام جمع شد و شروع کردم به گریه کردن..
هوا خیلی سرد بود ...من به خودم پیچیده شده بودم..همونوری اشکام میومد داشتم گریه میکردم که خوابم برد سرما رو تو وجوم حس میکردم ..و به خودم میلزیدم
تا این که یک دفعه دیگ هیچی حس نکردم
........

از خواب که بیدار شدم دستای یه مرد روی پهلوهام بود و یه کت روم بود و دیگ سردم نبود برگشتم
صورتش تو صورتم گره خورد
من حسش کردم این هریه..
چرا داره این کارو میکنه
اروم گفتم
هری..
:جانم
_تو
ه:هیس هیچی نگو
___

ن.ل
اون گفت جانم ..
صدای خودش بود...
این اولین باری بود که بعد این همه سختی و بدبختی بعد حمله آلمان مرگ مادرمم بعد دوری از بچه ها.. برای یه لحظه کوچیک آرامشو حس کردم...
اون پسر دشمن بود..دشمنی که در عین دوستی واسم
آرامشو برای چند ثانیه دوباره معنی کرد...

من هیچی نگفتم اونم هیچی نپرسید..
فقط نمیخواستم از این حالت در بیام میخواستم
این حسی که تو وجودمه خاموش نشه ..
چشمامو بستم منو محکم تر تو بقلش
گرفت صورتش بالای صورتم بود
اشکاش ریختش روی صورتم چی تو دل این سرباز بود که
حاظر شد بود اون روحیشو کنار بزاره ‌...
دستمو بردم و گذاشتم رو صورتش ...
یه دفعه دستم رو کشید و پاشد
از سلول رفت بیرون در رو بست
من موندم دوباره تو اون تاریکی...
و هزار تا فکر ..
_____

ن.ه
کلاوس من ...
دلم برای صداش تنگ شده بود
اشکام بی اختیار جاری شدن دلم حمایت میخواست
اما همیشه این من بودم که به اون عشق میدادم
حمایتش میکردم
توی وجود من همیشه یک خلا وجود داره من
وجودم پر از سیاهیه
دستاشو کشید رو صورتم ...
به خودم اومدم من نباید اینجا باشم
این پسر دشمنه منه من از اینگیلیسیا متنفرم
من حتی اسم لعنتیشو نمیدونم اما با این این همه توی این چند روز شده بزرگ ترین مشغله ذهنی من...
دستشو کشیدم کنارو از سلول اومدم بیرون
خدا کنه کسی سراغم رو نگیره وگرنه توبیخ میشم
توی محوطه گشت میزدم
همه جا اروم بود و ستاره ها اسمون رو پر کرده بودن  فردا شب من دیگ شیفت شب نبودم
و نوبت مکس بود
و اون به رنج دادن
زیادی اسیر ها عادت داشت ...
__

soldierМесто, где живут истории. Откройте их для себя