ن.ه
م:بعد از ظهر که سربازا رو بردن شکنجه شک داشتم
البته شکم رو از بین برد چون شروع کرد ب زدنش...
اما الان دوباره رفت تو سلولش..ن.نویسنده
هری همونطور که داشت به حرفای مکس گوش میکرد یدفعه پاش گیر کرد ب یه بشکه و صداش بلند شد
م:اوه یه صدایی اومد من باید برم ...
مکس تلفن رو قطع کرد و هری تا میتونست از اونجا دور شد و رفت تو محوطه
دستاش خونی بود اما هیچ سوزشی احساس نمیکرد
پیش خودش فکر میکرد چرا مکس وقتی داشت به فرمانده ریپورتشو میداده باید بترسه و قطع کنه واسه اون که مسئله نیست...
همش داشت فکر میکرد
ه:این ی بازیه امکان نداره...مکس چرا باید بترسه...
هری رفت و روی سکو نشست ..اسمون تاریک تاریک بود و تنها ماه اونو روشن کرده بود ... باد ارومی میومد
هری روی سکو دراز کشید و داشت ب ستاره ها نگاه میکرد که رفت تو فکر...___
کلاوس:هری میخوای چیکار کنی...
ه:یکم وایستا میفهمی
ک:خسته شدم از بس چشام بسته موند
ه: عزیزم حالا میتونی باز کنی
ک:اینجا محشره
درسته خاطرات هری از کلاوس اینقدر زیاده که واسه هر ثانیه هم کمه
هری اونروز روز تولد کلاوس اون رو برده بود به دریاچه که خارج شهر بود و تنها تویه یه ماه از سال اونجا تویه شبا پر از کرمای شب تاب قشنگ میشن
هری با فکر کردن به اون روز یه لبخند تلخ گوشه لبش نشست
اما بعد یاد کار کلاوس افتاد که مجبورش کر سریع برگردن شهر چون با دوستاش قرار داشت ...
لبخندش محو شد___
ن.ل
اون بهم گفت هر کاری از دستش بر بیاد برای دخترا میکنه..
یه حسی ته دلم میگفت داره راست میگه
دیگ از این تو بودن خسته شدم...
دلم روشنایی روزو میخواد..
دلم میخواست الان با دخترا تو خونه بودیم و میخندیدیم و منم هی لوتی رو اذیت میکردم...
اما ته دلم یه چیزیو بیشتر از همه چیز میخواست
نمیخوام بهش فکر کنم..
هرگز..اونا کل شهرو کشور مارو نابود کردن..
اما من واقعادلم میخواست هری پیشم بود..
اه لعنتی حتی نمیدونم چ موقع از روزه ..
داشتم فکر میکردم در باز شد..سرمو بردموبالا دیدم هریه...
سریع اومد تو و درو پشت سرش بست
اومد جلو و بازو هامو گرفت فاصلمون خیلی کم بود نمیتونستم نگاش کنم پس چشامو بستم ...
منتظر بودم حرفشو بزنه:هی لویی ببین..اینجا یه نفر هست که خبر داره من اومدم تو سلولت و بهت کمک کردم...و فکر میکنه چیزی بینمونه...امکان داره اتفاقای بدی پیش بیاد میخوام که اماده باشی ..ولی نترس نمیزارم اتفاقی برات بیوفته...
_ هی ببین
ه:بهتره دیگ چیزی نگیم
اینو گفت سریع از اونجا رفت
پسره احمق خودش امده حالا منم تو دررسر انداخته...
ولی دلم نمیخواد بهش چیزی بشه ...
چیزی بین منو اون نبود ....درست ولی هر سری یاد شبی که سرد بود میوفتیم دلم میخواست اون لحظه رو هزار بار تکرار کنم
..زندگی هر چی میخواستمو از من گرفت ...
نمیدونم دلیل رفتارای هری چیه ...تنها چیزی که میدونستم اینه ک اون حس زنده بودن بهم میده....___
ن.ن
هری تو پایگاه بود داشت با ایان حرف میزد
ایان هری رو دوست خودش میدونست و تقریبا همه چیشو بهش میگفت بر عکس ظاهر عوضیش اون ادم خوبی بود..
البته که یه سرباز هیچ وقت نمیتونه خوب باشه ...
اما یه سری ازونا به خاطر یه سری از دلایل سرباز شدن
ایان برادرشو از دست داده بود و اونم مثله هری دنبال انتقام بود.. اون میدونست فقط هری به خاطر انتقام اومده ولی از هیج چیز خبر نداشت..
اون پسر مرموز بود هیچ کس از کاراش خبر نداشت ..تا اون روز که کلاوس سرو کلش پیدا شد
هری قبلا یه زندگی داشت خواهرش مادرش..و پسری که عشق خطابش میکرد .. اما اون بیشتر نقش شیطان رو تو زندگیش بازی کرد ...کلاوس همیشه غیر قابل پیش بینی بود...همون طور که یه دفعه جلوی ماشین هری ظاهر شد ...
و حالا سرو کلش پیدا شد ...
هری سرشو برگردوند دید صدای اشنا میاد
و با کلاوس روبرو شد...
رفت جلو..
هی تو اینجا چیکار میکنی....
هی پسر اروم باش ...
![](https://img.wattpad.com/cover/110203052-288-k515232.jpg)
YOU ARE READING
soldier
Fanfiction:داستان راجب پسری به اسم هریه که به خطر عشقش سرباز میشه و به جنگ میره و تو لندن پسری رو به اسارت میگیرن که اسمش لویی ... لویی مادرشو تازه از دست داده و مسئولیت خواهرا و برادرش رو گردنشه .. داستان قراره خیلی باحال بشه واسه کسایی که جوزف مرگان رو میشن...