ن.ه
رفتیم پلوی مکس..
مکس:چارلی سلول15
ایان27
نیک16
هری28
اینا رو بیارین میخوایم یه حالی بهشون بدیم
_اما مکس...
م:اما مکس نداریم میدونی اگه انجام ندی گزارشت میفرستم به فرمانده..
با یه اخم بزرگ تو صورتم رفتیم سمت سلول ها درو باز کردم
زندونیو از سلول اوردم بیرون یه مرد 40ساله بود تقریبا سرو صورتش تمام خونی بود
و نزدیکای مرگش بود..من اولین نفر رسیدم تو محوطه..
وای نه چارلی داشت باخودش اون پسرو میوورد
یه گونی رو سرش بود ..ترسو تو وجودش حس میکردم
رفتم سمت چارلی
_هی چارلی من ترتیب اینو میدم تو برو دستو پای اونو سفت کن
چارلی:اوکی پسر
کنارش وایستادم
دم گوشش ازش اسمش رو پرسیدم
_هی پسر اسمت چیه
ل:لو
اسمم لویی هری تویی؟؟.
_اره میخوان شکنجت کنن فقط مقاومت کن من متاسفم من نمیخواستم اینطور بشه ..
رو صندلی نشوندیمشون و دستاشون رو بستیم ...
اسم اون پسر لویی بود
"جنگجو..اسمش واقعا مثل خودش بود..."پسر محکم باش من نمیخوام بهش آسیبی بزنم و دوست ندارم ببینم کسی بهش دست میزنه..
داشتم فکر میکردم صدا مکس رشته افکارمو بهم ریخت
م:هری تو این پسرو ترتیبشو بده از قیافش خوشم نمیاد داغون تر از بکنش
_مکس عوضی با یه نیش خند این حرفا رو زد دلیلشو نمیفهمیدم
اون یه آشغاله..البته منم هستم
منم مثل اون بود ... چه قدر آدم کشتم... بی گناه.. به خاطر عشقی که هیچ وقت وجود نداشت ..
من نمیخواستم لویی رو اذیت کنم.. این پسر واقعا دیگه جون نداشت بی اختیار اشک تو چشمام جمع شد .. لویی همونطور به صورتم نگاه میکرد ..و تو صورتش التماس رو میدیدم ....
م:هی هری با تو بودم بهتره زودتر کارتو شروع کنی..
_ببین مکس من اصلا حالم خوب..
م:همین که گفتم
اومد سمتم سرشو اورد دم گوشم
م:وگرنه به فرمانده میگم شبا میری تو سلول اسیرا...اوه اون عوضی منو دیده بود
_هی من نمیدونم راجب چی حرف میزنی بهتره قبل تهمتات حرفاتو مزه کرده باشی
_____ن.ل
فکر کنم امروز سومین روزه که اینجام
اون پسره هری رو یه شبه که ندیدمش فک کنم دیگ نوبتش نیست..
اون پسر با بقییه این سربازا فرق داشت
اون ازونا نبود..
یه غم پنهون تو قلبش داره..
خدایا چه قدر دلم میخواد دوباره ببینمش
و از چشماش ارامش بگیرم..
مطمعنا اون میدونه لوتیو بچه ها کجا هستن
روشنایی روز کم کم داشت محو میشد..
یه دفعه در باز شد داشتم دعا میخوندم که
هری باشه... لعنتی اون نبود
اون یه گونی کرد سرم
_هی ولم کن چیکارم داری داشتم دستو پا میزدم ..که خودمو بکشم بیرون..
هیچ فایده ای نداشت..ترسیده بودم .. من نمیخواستم بمیرم
من باید زنده بمونم و بچه ها رو نجات بدم
منو تو مسیری که میرفتیم دنبال خودش میکشید
یه دفعه یه صدای آشنا شنیدم
این هری بود..
اومد سمتمون و منو از دست اون سرباز گرفت
اومد دم گوشم
هری:هی اسمت چیه
_لویی
اون گفت میخوتن شکنجمون بدن
گفت متاسفه اون نمیخواست اینکارو بکنه..
من باید دووم بیارم نباید خودمو ببازم
من رو نشوند و اون گونی لعنتی رو از رو صورتم برداشتصورتشو راحت میتونستم ببینم چه قدر این پسر با دوروز پیشش فرق کرده انگار چند سال پیر تر شده من محو صورت این پسر شده بودم
تو اون طبیعت قشنگ چشماش داشت سیل جاری میشد ..
هری همین طور وایستاده بود که یه سرباز دیگ اومد .. یه چیز به هری گفت ولی تا اون خواست چیزی بگه حرفشو قطع کرد ...
![](https://img.wattpad.com/cover/110203052-288-k515232.jpg)
YOU ARE READING
soldier
Fanfiction:داستان راجب پسری به اسم هریه که به خطر عشقش سرباز میشه و به جنگ میره و تو لندن پسری رو به اسارت میگیرن که اسمش لویی ... لویی مادرشو تازه از دست داده و مسئولیت خواهرا و برادرش رو گردنشه .. داستان قراره خیلی باحال بشه واسه کسایی که جوزف مرگان رو میشن...