soldidr part16..

145 27 14
                                    

ن.ن
بعد این که لویی بهوش اومد
تنها فکری که ذهنشو مشغول کرد نبودن هری بود
اون دلتنگ آدمی بود که مدت زمان بودنش زیاد نبود..
اما یادگاری که ته قلبش گذاشته بود به اندازه کل زندگیش بود...
اون نمیتونست نفس بکشه دردی که تو بدنش بود خیلی کمتر از دردی بود که هری بعد از رفتنش تو قلب اون به جا گذاشته بود..
بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن لو آروم گریه میکردو رو اون تخت لعنتی تو خودش مچاله شده بود....
در باز شد
یه سرباز اومد رفت تو
+هی بلند شو
لویی به زور خودشو بلند کرد
+این جارو رو بگیر دستور دادن گفتن باید کل پایگاهو تمیز کنی اینجا کسی وقت نداره
لویی دستشو گذاشت روی شکمش و صورتش از درد تو هم رفت
+هی ببین میدونم درد داری ولی باید انجامش بدی..
من متاسفم میدونی که خیلی به زور میان جنگ ‌دلم نمیخواد زور بگم ..اسمت چیه
_لویی
+اوکی خوبه مثله اسمت باش..منم زینم..ببین شاید فک کنی کسی حواسش بهت نیست ولی وقتی پاتو از چارچوب ساختمون پایگاه بیرون بزاری تیر بارونت میکنن حالا هر جور راحتی..
_اوکی..
زین رفتو لو با تمام دردی که داشت مجبور به تمیز کردن کل ساختمون شد
چند روزه که میگذره و اونا دارن از لو فقط کار میکشن..
لو تو اون چند روز دیگه شده بود یه پارچه استخون
غم نبود هریی...خبر نداشتن از بچه هاا... دلتنگیش واسه مادرش...همه و همه داشتن آبش میکردن..
اون تمام ارزوش این بود که هری زنده باشه و تمام اون حرفایی که
دنیل زدش دروغ باشه...

____

عصر روز شنبه بود هری تو حیاط خونه نشسته بود..
و داشت روزنامه میخوند که یه دفعه یه صدای آشنایی به گوشش خورد
+میبینم که هنوزم دنباله اخبارو میگیری
_هیی چطورییی رفیق ؟
هری دست اد رو گرفت و کشید سمت خودش و همو بقل کردن هری یه دنیا معذرت خواهی به اد بدهکار بود بابت تمام رفتارا و کار هایی که کرده بود
+هی چشم سبزه دلتنگت بودیم ..دروغه بگم که از دستت ناراحت نبودیم اما تو رفیق بچه گیمانی
_ببینم نارنجی مگه چند نفری که جمع میبندی غریبه شدی نکنه؟
هری اینو گفت دو تا دیگه از دوستایه قدیمی هری اومدن تو حیاط اشک تو چشمای هری جمع شده بود..
رفت جلو که بقلشون کنه
_هی متیو خواهر کوچولوت چطوره ؟
+الان واسه خودش خانومی شده..
_اوه جورجیی..پسر چه قدر خوشحالم که میبینمت
+نمیدونی چه قدر دلتنگت بودم 😔
شاید وجود پسرا باعث شد هری یکم از فضایه
غمگین وجودش دور بشه
اد:همه شب ساحلیم
ه:اوه پسر شاید من نیام
آنه از در خونه اومد بیرون
آ:چی چی شاید نیام ..میایم من براتون ساندویچ میارم...
پسرا یک صدا او کشیدن و هری خندیدو کلشو انداخت پایین
ه:اوکی اوکی قبول به شرط اینکه اد شب برامون بخونه
اد:اوکی بابا دیگ ی هری بیشتر نداریم که..
پسرا رفتنو
هری برگشتن یه نگاه ناراحت به آنه کرد
_الان وقتش نبود
+پسرم تو بهشون نیاز داری..
هری رفت بالا که لباساشو عوض کنه
+جماا ..جمااا ...من هیچ لباسی ندارم ک اینا همشون کوچیک شدن...
هری بیخیال لباس شدو نشست کنار تختش..
+لعنتی هری تو باید برگردی ..اگه زنده باشه او اذیتش کنن... اگه بزننش.. اگه ازون بدن بی جونش کار بکشن..
_هی من برات لباس خریدم
رشته افکار هری با صدای جما شکستو به خودش اومد ...
+مرسی جما
_ما پایین منتظرتیم
هری لباسشو عوض کردو
رفت پایین
+اوکی من حاظرم بریم
اونا رفتنو سوار ماشین شدن و رفتن نزدیک ساحل
پسرا هم اونجا بودن
همه میگفتن میخندیدن اما هری همچنان تو خودش غرق شده بود
اونقدر که یه دفعه صدای گیتار اد اونو به خودش اورد
اد شروع کرد به خوندن
Day after day, I will walk and I will play
But the day after today, I will stop and I will start

I've given you a decision to make
Things to lose and things to take
Just as he's about ready to cut it up

he says, "Wait a minute, honey, I'ma add it up!"
Add it up! Add it up!
Wait a minute honey I'ma add it up

Day after day, I get angry and I will say
That the day is in my sight
When I'll take a bow and say goodnight

صدای اد تسکین بخش دردای هری نبود
اما اونارو اروم تر میکرد
اخر شب شد همه داشتن بر میگشتن
+من پیاده برمیگردم
آ:هری هوا سرده
+نه شما برین
همه رفتن و هری تو تاریکی شب شروع کرد به قدم زدن لب ساحل ..
هوا سرد بود بارون شروع کرد نم نم زدن
چشمای هری هم داشتن ابرا رو همراهی میکردن
هری دیگ نا نداشت افتاد رو زمین و فریاد زد
+خدایااا منو میبینی...اصلا هستی که ببینی چجوری داری به خاطر اشتباهام خوردم میکنییی..
لو نباید به خاطر اشتباهات من زجر میکشید...
هری اونشب تصمیم گرفت برگرده اینجا موندن با تو پایگاه بودنش فرقی نداشت اون داشت زجر میکشید..
برگشت خونه و شروع کرد وسایلشو جمع کردن و یه نامه برای آنه و جما گذاشت و شبانه راهی شد..

soldierWhere stories live. Discover now