بچه ها چون پارت 12 قاطی پاتی شده بود دوباره گذاشتم حس کردم ی جاهاییش نبود واقعا معدرت میخوم نمیدوم واتپد چش شده
_________________
ن.ن
اونا داشتن میرفتن سمت ماشین
در ماشینو باز کردن و اسلحه هارو سمت سربازا گرفتن اونارو پیاده کردن تعدادشون زیاد نبودکلا ۶ نفر بودن هری و چارلز میخواست حسابشون رو برسن اما ترسیدن که بیشتر بشن
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که نیرو های کمکی رسیدن
اطرافشون رو گرفتنچارلز و ایان و جک فرار کردن از دستشون فرار کردن اما اونا هریو گرفتن..
ایان اسلحشو در اورد
گرفت سمت مردی که هری روگرفته بود ..
اگه اشتباه شلیک میکرد دقیقا میخورد به قلب هری..
اونا میدونستن اگه شلیک کنن هریو میکشن ..
ایان چشاشو بستو شلیک کرد چشماشو باز کرداون زده بود به آرنج اون مرد
هری هلش دادو فرار کرد اما یه دفعه ماشینه که تو ۵ متریش بود منفجر شد..
تمام اون ۶ نفر مردن ...هری پرت شد روی زمین...
ازحال رفتایان دویید سمتش
ایان:هری ..هری بلند شو ..
نبضشو گرفت ..نبضش هنوز میزد ایان از زمین بلندش کردو گذاشتتش پشت ماشین و برگرشتن پایگاه ...وقتی رسیدن سریع بردنش پلوی دکتر پایگاه ..
ایان بیرون اتاق منتطر بود ببینه چی میشه
حالش خوب نبود
اون نباید هری رو هم مثله برادرش از دست میداد اون بهترین دوستش بود..در زد رفت داخل اتاق
+حالش خوب میشه؟
د:نترس فقط بدنش ضرب دیده باید استراحت کنه..
+مرسی دکتر
ایان نشست اونجا و منتظر بود که هری بهوش بیاد
هری بهوش اومد و ایان دید
_هی بادی هنوز زنده ام..
+مگه من میزاشتم به این زودیا بمیری
_ببینم اونا زنده ان دیگ
+نه همشون مردن
_لعنتی اونا باید زنده میموندن ..شاید بیشتر باشن..
+اره الان سربازا رو فرستادن تو شهر دارن میگردن
خب پسر منم باید برم برای کمک تو خوبی دیگ
_اره رفیق برو..ایان از اتاق رفت بیرون
هری خواست که بلند شه اما بدنش درد میکرد
سرشو دوباره گداشت رو تختو چشاشو بست ..
در باز شد_هی ایان گفتم خوبم دیگ....
*میخواستم مطمعن شم که نمردی..
هری تا صدای کلاوس شنید چشاشو باز کرد..
_تو اینجا چ غلطی میکنی
*گفتم که اومدم ببینم هنوز نمردی که...
_گمشو برو بیرون..کلاوس مثله روزایی که خودشو با اون لبخند لعنتیش تو دل هری جا میکرد خندیدو صورتشو برد جلوی هری
*تو دلت تنگ نشده نه..
_برای تو یا برای کثافت کاریات یا برای به فاک دادنت دلم برای هیچ کدوم تنگ نشده...
چرا دلم برای سگم که باهامون زندگی میکرد خیلی تنگ شده..کلاوس همونطور که بالا سر هری بود یه مشت محکم به بقل سر هری رو بالش زد و رفت...
هری کلشو رو به پنجره کردو تو حیاط رو نگاه میکرد
YOU ARE READING
soldier
Fanfiction:داستان راجب پسری به اسم هریه که به خطر عشقش سرباز میشه و به جنگ میره و تو لندن پسری رو به اسارت میگیرن که اسمش لویی ... لویی مادرشو تازه از دست داده و مسئولیت خواهرا و برادرش رو گردنشه .. داستان قراره خیلی باحال بشه واسه کسایی که جوزف مرگان رو میشن...