soldier part17

133 27 1
                                    

"آنه و جمای عزیزم..
الان که این  نامه رو میخونین من پیش شما نیستم و مایل ها از شما دورترم ..
تو طی این سال ها من شمارو خیلی اذیت کردم و فکر کنم جواب تمام اذیت هام رو دارم پس میگیرم
من دارم بر میگردم به جنگ اما نه جنگ مرزها به جنگیدن با قلب و احساس خودم...
لویی کسی نبود که من بتونم با بودن کنار شما ها
و خوش گذرونی با نبودش کنار بیام اون پسر از جنس دریا بود هر لحظه من رو بیشتر در خودش غرق میکنه ..
ممکنه دیگه هری ای نباشه که به خونه برگرده اما آنه عزیزم من به تو قول میدم که دنبال آرامش باشم و اون رو به هر قیمتی به دست بیارم...
دوستتون دارم.
هری استایلز"
جما نامه رو بست پرتش کرد دستاش داشتن میلرزیدن و به شدت اعصبانی بود از طرفی خوشحال بود که هری مسیر درست زندگیش رو پیدا کرده و از طرف دیگه ناراحت که شاید دیگه برادرش رو نبینه جما شعی کرد خون سردیشو حفظ کنه و ماجرا رو برای آنه تعریف کنه ...
آنه نمیتونست به از دست دادن پسر کوچولوش فکر کنه دائم به خودش میگفت که دوباره برمیگرده ..و این جمله رو چندین بار پلوی خودش تکرار کرد و زد زیر گریه و جما رو بقل کرد
+من میخوام سالم بمونه
_نگران نباش مامان ری قویه و من مطمعنم که آرامششو پیدا میکنه بعد از تمام سختیایی که هزا کشیده مطمعنن لیاقتش رو داره....
نزدیکای شب بودو هری تو اتوبوس خوابش برده بود که یه دفعه اتوبوس ترمز محکمی کردو هری از خواب پرید ...
+خب همه راه تمومه پیاده شید باید برید سوار لنج بشید
هری بلند شد و ساکشو از بالای سرش بر داشت و از بین جمعیت جلو رفت هوا خیلی سرد بود
سوز سرما مثله سیلی تو صورت مسافرا میخورد هری از اتوبوس پیاده شدو اطرافشو نگاه کرد و رفت سمت باجه بلیط فروشی
پولشو گذاشت روی میز منتظر موند تا پیر مرد پشت صندوق بلیطشو بده 
+یه دونه میخوای پسرم
_بله آقا
+داری برمیگردی خدمت
_بله آقا
+موفق باشی پسرم دهنه این اینگلیسیا رو صاف کنین نزارین آب خوش از گلوشون پایین بره
_ما کی اینهمه دشمن شدیم
هری اینو گفتو به قیافه متعجب پیرمرد نگاه کرد
دیگه هیچی نگفتن هری بلیطش رو از رو میز برداشت و سمت لنج رفت دریا تقریبا آروم بود
اما ترسناک ...
هری یه گوشه ای نشست و سرشو از سرما فرو برد داخل یقش ...
مسافرا هنوز پر نشده بودن که حرکت کنن
یه چند دقیقه گذشتو یه مردی اومدو نشست کنار هری...
بالاخره بعد دو ساعت راه افتادنو شدت سرما بیشتر شد
مردی که کنار هری بود بطری ویسکیشو جلو هری گرفت
+یه میک بخور گرمت میشه
_ممنون رفیق
هری یکمی خوردو تقریبا گرمش شد و یه پتو کوچیک از ساکش دروور و کشید روی خودش و سعی کرد که بخوابه ...
___
هری بلند شوو..
بلند شو تامی میخواد بره مدرسه
هری چشماشو باز کردو به صورت کوچیک لویی خیره شد و با اون صدای خوابالودش
گفت
+فعلا تو بیا بقلم تامی رو هم میبریم مدرسه
هری لویی رو کشید تو بقلشو پاهاشو انداخت دور کمر لویی
شروع کرد به بوسیدنش ..
لویی صورتشو برد بالا و رو شکم هری نشسته بود و داشت بهش نگاه میکرد
_دیگه تنهام نزار هزا
+کی تنهات گذاشتم مگه
_خیلی وقته که نیستی..
+چی میگی لو .. تو تو بقلمی
_نه تو رفتی به من فکر نکردی هری به من که بعد تو چی میشم و قراره چه جوری زندگی کنم...تو یه نامردیی ...نامرد
هری یهو از خواب پرید و گریه کرد
نمیدونست از حرفای لویی تو خوابش ناراحت باشه یا به شیرینی زندگیش با اون فکر کنه..
قلبش به درد اومد وقتی به این فکر کرد که دیگ حتی قیافه لو رو هم نمیبینه جه برسه به این که بخواد باهاش زندگی کنه
هوا کم کم داشت روشن میشد و گرگ و میش بود
هری از جاش بلند شد و به دریا نگاه کرد
نسبت به دیشب آروم تر بود اما بازم یه خوفی توش بود ...
هری رفت تو خودش و شروع کرد به فک کردن
به کلاوس به لویی به تمام اتفاقاتی که افتاده بود ..
کلاوس آدمی که هری یه روزی حاظر بود تمام جونش رو به خاطرش فدا کنه  اما الان چیزی جز نفرت تو قلب هری نسبت بهش نمونده...
نزدیک صبح بود که به اسکله رسیدن و پیاده شدن
چند تا ازماشین ها واسه سربازایی که برمیگشتن همیشه اونجا بودن
هری رفت و سوار شد که برگردن پایگاه
+هی از پایگاه 1 چه خبر
_و ضعیت هیچ کدوم زیاد خوب نیست چند روز پیش تو پایگاه یک ،پنج،ساختمون فرمانده با بمب هوایی زدن
+یعنی چی الان فرمانده چ طوره؟
_فرمانده با ۱۰۰ تا سربازو از دست دادیم
+الان پایگاه 1رو چیکار کردن ؟
+ سربازاش بیشترشون تو ساختمون نبودن... هنوز اونجا هستن شاید بفرستنشون پایگاه 3یا 2
_یعنی کی قراره تموم شه
+اینجور که میش میره با اتفاقات این چند وقت اینگلیسیا تازه شروع کردن خدا کنه تا آلمان پیش نرن
اونا تقریبا رسیده بودن هری وقتی پایگاهو دید تنها دعا میکرد که ایان حالش خوب باشه
از جیپ پیاده شد و رفت سمت سنگر هایی که درست کرده بودن
اینقد اونجا شلوغ بود و سربازا حول بودن  نمیدونست اصلا از کی سوال بپرسه
رفت سمت چادری که زده بودن رفت داخل و کلاوس رو دید کلاوس با دیدن هری اومد جلو هری رو محکم تو بو بقلش گرفت
_فکر کردم دیگه نمیبینمت
کلاوس محکم سرشو تو گردن هری کرده بودو هری چشماشو رو ام گذاشت و دستاشو مشت کرد و خودشو کشید بیرون
+بهتر که نمیدیدی چون من اصلا دلم نمیخواست تو رو ببینم
اون موقع مکس جلوی در بودو دید که کلاوس چه جوری هری رو بقل کرد و مکس نفرتش از هری بیشتر از قبل شد...

____
لویی روی پله ها نشسته بود که زینو دید
زین رفت سمتش
ز:هی زخمت چه طوره
_خوب نیستم ..درد داره این بالا پایین رفتنا دردمو بیشتر میکنه ...
ز:ای کاش میتونستم برات کاری بکنم
_ببین یه سربازی تو اون پایگاه بود به اسم هری ..
چشمای سبز داشت و قدش بلند بود گفتن که مرده...اما من مطمعن نیستم ..میتونی برام بپرسی
+متاسفم اما پایگاه یک رو بمبارون کردن اگه نمرده باشه هم الان دخلش اومده
لویی ته  دلش خالی شد امیدی رو هم که داشت از دست داد
از جاش بلند شد و دستشو رو شکمش گذاشت و شروع کرد به تمیز کردن پله ها
سربازا رد میشد و بدون اعتنا به وجودش یا بهش لگد میزدن یا سطلشو مرت میکردن
یا خیلیا هم مثل زین کاری نداشتن باهاش
رسید به طبقه سوم و دو تا سرباز  تو راهرو ایستاده بودن داشتن باهم صحبت میکردن
لویی بدون تومه لگبه اونا کارشو انجام میداد
+امکان داره بچه های پایگاهای خراب شده رو بفرسن اینجا یا پایگاه ۳
_از پایگاه ۱ فقط ۵۰ نفر موندن
لویی تا اینو شنید فقط دعا میکرد که خبر مرگ هری دروغ باشه و هری رو جز اونا ببینه....
سه روزه که میگذره هنوز خبری از ورودیایه جدید نشده
لویی شبو با امید اینکه دوباره هری رو ببینه سر کرد
نزدیکای صبح بود که سرو صدا میومد در سلول لو بسته بود و نمیتونست بره ببینه چه خبره
اما حدس میزد افراد جدید اومدن ..

soldierWhere stories live. Discover now