soldier part 9..

201 43 9
                                    

ک:من رو از اون پایگاه فرستادن اینجا قرار شده برم گردونن آلمان تا چند روز دیگ
فکر کنم باید تحملم کنی ...
ه:هر جا میخوای باش قیافه نحست جلو من نباشه
ک:هی هز حرف دهنتو بفهم وگرنه بد میبینی
ه:اا مثله اینکه شبایی کع سخت ب فاک میرفتی یادت نمیاد
هری اینو گفتو کلاوس با مشت زد تو صورت هری
هری برگشتو گوشه لبشو ک خون اومد پاک کردو
یقه کلاوس رو گرفت پرتش کرد رو زمین کلاوس زد زیر پای هریو اونو انداخت و شروع کرد با مشت زدن
هری خودشو جمع کردو پرتش کردوپاشد..
سر پا ایستاده بودن فاصله صورتاشون خیلی کم بود
بوی اون لعنتی یاد اور تمام خاطرات شیرینو تلخ گذشتش بود داد زد گفت که دیگ نبینمت جلو چشمامو رفت
ایان و کلاوس تو سالن وایستاده بودن ایان اومد بره که مکسو دید که اومد داخل اما مکس اولش اونو ندید
م:هی کلاوس چه خوب...
شروع کرد حرف زدن که دید ایان تو سالنه داد زد گفت تو اینجا چیکار میکنی
ایان عصبانی شد و گفت مراقب خودت باشو رفت بیرون
ایان فهمید که مکس کلاوس رو میشناسه و اینو میدونست که هز اینو نمیدونه
رفت که به هری بگه
هر جارو گشت پیداش نکرد منتظر شد تا بیاد

شب هری برگشت پایگاه
نه تنها ایان منتظرش بود بلکه مکس هم منتظرش بود.
وقتی رسید مکس رفت سراغش
________
ن.ه
م:هی هری باید با من بیای کارت دارم
مکس داشت منو با خودش میبرد که ایان اومد جلو
ایان:هی هز فک کنم باید باهم حرف بزنیم
مکس جلوشو گرفتو بهش گفت که بره وگرنه بد براش داره
ایان مکسو هول دادو رفت
نفهمیدم چی شده بود بینشون حوصله هم نداشتم بدونم ...
در کل حوصله این مسخره بازیا رو نداشتم
خیلی خسته بودم باید میخوابیدم ..
_مکس ببین من خستم و الان اصلا حوصله هیچ چیزیو ندارم
م:کار خاصی نداشتم فقط میخواستم بگم اون پسررو دارن میبرن
_هی کدوم پسره ولم کنا خستم
داشت اذیتم میکرد من میدونستم اسیرارو انتقال نمیدن ب جایی مگر اینکه برای پایگاه مشکلی پپیش
اومده باشه
بدون توجه به حرفاش برگشتم رفتم
دوش گرفتم و رفتم ک یکمی بخوابم
ایان:هی هری باید باهم صحبت کنیم
_لطفا ایان بزار وقتی بیدار شدم
+اوکی پسر ولی زودتر
رفتم دراز کشیدم
یعنی چی اگه ببرنش چی با اتفاقایی که اخیر افتاد بعید نیس ک خود مکس باعث شده باشه ک ببرنش
نباید لو رو ازینجا ببرن
با بودن اون من تازه حس انسان بودن میکنم ...
وقتی بهش فکر میکنم تازه میفهمم که وارد کرون کلاوس به زندگیم تنها یه اشتباه بود بود..
هر کار میکر لویی از ذهنم نمیرفت بیرون من باید واسش ی کاری کنم باید خواهراشو براش پیدا کنم...
اون الان بهشون احتیاج داره همونطور که من ب جما نیاز دارم
خوابم نمیبرد پاشدم برم تو محوطه

یعنی رفتم که لو رو ببینم هوا تاریک بودو نور لامپ اونچا رو روشن کرده بود رفتم جلو تر که ی صداهایی شنیدم .صدای مکس عوضی بودتو سلول لویی بود
م:هی بگو اون پسر سربازه باهم چیکار کردین
لویی داد زد هیچی
بگو تا دوباره نزدم..
لو:گفتمم که هیچیییی ...
داغ کردم رفتم جلو درو داد زدم
مکس تو اینجا چیکار میکنی
م:هی هری تو اینجا چیکار میکنی
_من تو محوطه بودم صدای گوهت کل پایگاهو پر کرده من نمیدونم تو اون مغز نخودت چی میگذره ولی بهتره با این پسر کاری نداشته باشی
م:ا اگه داشته باشم چی اگه بگم که انگشتاشو الان خورد میکنم چی
_بهتره اینکارو نکنی چون جوری دستاتو خورد میکنم که آرزو کنی ای کاش سر به سرم نزاشته بودی بهت که گفتم چیزی بین من و این پسر نیست
نمیدونم چیشد مکس بیخیال شد و لویی ول کرد و گورشو گم کرد
اما اینو میدونم اون هیچ کاریو بیخود انجام نمیده
هیچ کی اونجا نبود
رفتم جلو و لو رو بی اختیار تو بقلم گرفتم من نباید این کارومیکردم سرمو کروم تو گردنش و شروع کردم ب گریه کردم
_هی لو اگه دیر تر رسیده بودم اون حتما ی بلایی سرت میورد ...
من منتطر بودم..منتطر بودم باهام حرف بزنه ‌.اما
اون هیچی نمیگفت معلوم بود اون پسر منو دوست نداشت
من دشمن اون بودم هم وطنیای من خانوادشو نابود کرده بودن نباید انتطار دیگه ای میداشتم...
من باید خواهراشو پیدا میکردم هر طور که شده..
دلم میخواست برش دارم و از تمام حصارایی که جلوی رومونه بگذریم
و تنها اون باشه و من‌....

soldierWhere stories live. Discover now