soldier part3...

268 47 19
                                    


صبح شده بود و من برگشتم داخل جایگاه تا استراحت کنم
رو تخت دراز کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم اما چشمای اون پسر نمیزاشت من بخوابم
اون منو برگردوند به خاطراتم به دورانی که هیچ وقت تکرار نمیشه
یه آن حس کردم دوباره زنده ام
چشمام گرم شدن و خوابم برد
_____
هری...هری...
حاظری باید بریم مهمونا اومدن ...
"کلاوس مرد من همیشه در حال غر زدن که چرا من دیر میکنم .."
از اتاق رفتم بیرون ...
هری چرا اینقدر دیر کردی... _داشتم خوشتیپ میکردم...
تو همه جوره خوبیییی...
حتی وقتی لباس نداری بهترم میشی...
اوکی کلاوس اینقدر درتی نباش...
از پله ها رفتیم پایین این پسر دوباره یه مهمونی تجملاتی راه انداخته بود گاهی فکر میکردم که تنها من رو برای همین چیز ها دوس داره..یا شایدم میخواد...

توی مهمونی یه چهره اشنا به چشمم میخورد اوه اون پسر ....اون اینجا چیکار میکنه...
داشتم میرفتم سمتش که... ایان من رو از خواب بیدار کرد...
_اوه پسر ساعت چنده
ایان:ساعت 1.‌..پاشو باید بریم تو شهر گشت بزنیم
از جام پاشدم اون خواب لعنتی یاد اور خاطراتم شده بود و اون پسر ..من حتی تو خوابم بیخیالش نشده بودم...
رفتیم تو شهر  و چند تا اسیر گرفتیم و دوباره برگشتیم...دیگ کسی از ادمای شهر  باقی نمونده بود..
شب شده بود و دوباره نوبت من بود تا شیفت وایستم
یه گشتی تو کل محوطه زدم رفتم سراغ سلول اون پسر..
من خواه ناخواه بسمتش کشیده میشدم...
پشت در سلول نشستم و به در تکیه دادم

از پشت در میتونستم صدای نفس کشیدن هاش رو بشنوم

من چم شده بود چرا به یه پسر اینگلیسی عوضی فکر میکنم
اونا کسایی بودن که کلاوس رو از من گرفتن
اون رو بدون دلیل تو کشورشون کشتن و تنها چیزی که بهم رسید...لباسش بود...
خسته بودم نمیخواستم فکر کنم ... اما این پسر تمام افکارمو به خودش اختصاص داده بود
اون داشت گریه میکرد میتونستم صداش رو بشنوم بعد چند دقیقه دیگه هیچ صدایی نیومد فکر کنم خوابش برده بود

در رو آروم باز کردم و رفتم داخل..
اره خوابش برده بود و از سرما به خودش مچاله شده بود
وقتی پیشم بود دیگه حرکاتم اختیاری نبود
اُورکتم رو در اوردم  و انداختم روش
داشتم نگاهش میکردم  من حتی اسمش رو هم نمیدونستم ..دستم رو کشیدم رو صورتش هوا خیلی سرد بود  معلوم بود بازم سردشه دراز کشیدم و همونطور که مچاله شده بود از پشت بقلش کردم تا گرم شه

حالا یه ذره اروم تر شده بود و دیگ نمیلرزید ...
یه یک ساعتی گذشت من احمق داشتم چیکار میکردم ... اگه کسی ببینتم کارم ساختست ..
داشتم فکر میکردم که یک دفعه از خواب بیدار شد و برگشت و صورتشو مقابل صورتم حس کردم قیافه هامون تو اون تاریکی دیده نمیشد ...

soldierWo Geschichten leben. Entdecke jetzt