ن.ه
بعد اینکه از خواب پاشدم
باید میرفتیم تو شهر واسه باز سازی
به سبک آلمانی خودمون
چون این شهر دیگ مال ماست قدرت دست ماست از
وقتی قلب اینگلیس مال ما شده
دیگ هرکاری بخوایم میتونیم بکنیم..
____ایان:هی هری زود باش دیگ پسر..
_الان میام دیگ شما برید سوار شین من باید اسلحمو حاظر کنم..
ایان:اوکی من
اسلحمو حاظر کردم و رفتیم تو ماشین
شهر کاملا خالیه خالی بود ...
هر کدوم از پایگاه ها مسئول یه بخش از شهر شده بودن
و برای ساختو ساز میرفتن
ما هم داشتیم میرفتیم سمت برج ساعت ..
تا رسیدیم دیگ فرصت نفس کشیدنم نداشتیم شروع کردیم به کار کردن
تا غروب آفتاب اونجا کار کردیم دم غروب
یه ماشین از راه رسید
از پایگاه ما نبود
راننده ماشین پیاده شد
رفتیم سراغش ببینیم چی میخواد_هی سلام
ر:سلام پچه ها خسته نباشید
_کمکی از ما بر میاد
ر:نه اومدم بگم اگر کمک میخواین نیرو بفرستیم از بخشمون
_نه کافیه تو کجا میری
ر:تو خرابه های شهر رو میگشتم یه یارو دیدم افتاده بود اونجا من فکر میکردم شهر تخلیه شده .. پسره میگه که آلمانیه و تو اینجا زندگی میکرده اما من باورم نمیشه به خاطر همین دارم میبرمش پیش فرمانده
اطلاعاتشو در بیارن
_میشه ببینیمش
ر:اوه اره پسر پشت ماشینه
درو که باز کرد حس کردم چشام دارن اشتباه میبینن نه واقعی نبود این... _کلاوس
ر:هی ببینم تو این یارو رو میشناسی
نمیتونستم حرف بزنم زبونم بند اومده بود...اون پسره رفت دستاشو باز کرد
دوید سمتم و بقلم کرد من شوکه بودم
اون مرده بود
اخه چه طور ممکنه اون به راننده
گفته اینجا زندگی میکرده ..
یعنی همه اونا فیلم بود...اون خبر لعنتی
اون بعد ظهری که طعم مرگ رو داشتم میچشیدم
قلبم درد گرفت دستمو گذاشتم رو قلبم
دستشو بین موهام برد
صورتشو اوردو لبامو بوس کرد..
من هیچ حسی نداشتم
فقط جواب میخواستم جواب تمام این سوالای لعنتی اصلا مهم نبود که الان بقیه چه فکری میکنن به خاطر بوسه
من ذهنم خسته بود..
و چه قدر دلم اون پسر دریایی رو خواست کسی که منو با تمام مشکلاتم تو دریایه آرامشش غرق میکرد
کلاوس:هری من برگشتم..ما پیش همیم
دیگ هیچ چیز نمیتونه ما رواز هم جداکنه
_تا الان کجا بودی کلاوس میدونی تو با زندگیه من چیکار کردی..حداقل این خبرو نمیرسوندی که مردی اگ میخواستی بری به خودم میگفتی اذیتت نمیکردم از زندگیت میرفتم
تو با من چیکار کردی پسر چیکار...کلاوس:تو داری اشتباه میکنی
_بسه کلاوس تو منو همیشه واس منفعت زندیگیت میخواستی الانم همین طور...
کاش نمیدیدمت کاش هیچ وقت از روز اول باورت نمیکردم
تو یه دنیا پشیمونی رو برای من گذاشتی...
میدونی چرا سرباز شدم؟؟
واس انتقام ..
؛مرگ تو احساس منو خاموش کرد ...
__
حرفامو زدم و تا جایی که میتونستم از اونجا دور شدم ....تا میتونستم از اونجا دور شدم
رفتم یه جا و فقط داد زدم
داد زدم
خدایاااا اخه چرا من چرا من.......
زندگیم داغون شد ..خانوادمو ترک کردم...جما ..آنه کسایی که بیشتر از هر کسی دوسم داشتن ..
این همه آدم کشتم واسه انتقام ..
تمام اون شکنجه هایی که دادم ...
رستگاری واس من دیره دیگ
من یه عوضیم..
وقتی برگشتم اون پسر با کلاوس رفته بودن ...
هیچکس باهام حرف نمیزد...اونا میدیدن که چه قدر داغون بودم و تنهام گذاشتن
وقتی داشتیم سوار میشدیم
ایان بهم گفت متاسفم پسر...
اره همه باید برام تاسف بخورن
ما ها همه به خاطر یه چیزی اینجا بودیم هر کی یه چیزی تو دلش بود
و امروز راز دل منو همه فهمیدن
برگشتیم به پایگاه لعنتی
بعد یه یک ساعتی ..
مکس چند نفرمون رو صدا زد
خدا کنه واسه کمک نخواد که اصلا حوصله ندارم ..
تنها چیزی که میخواستم مرگ بود
هرچند آرامشی هم بعد مرگ برای من معنی نداره
با تمام این کارایی که کردم ♾
YOU ARE READING
soldier
Fanfiction:داستان راجب پسری به اسم هریه که به خطر عشقش سرباز میشه و به جنگ میره و تو لندن پسری رو به اسارت میگیرن که اسمش لویی ... لویی مادرشو تازه از دست داده و مسئولیت خواهرا و برادرش رو گردنشه .. داستان قراره خیلی باحال بشه واسه کسایی که جوزف مرگان رو میشن...