ن.ن
صبح زود مثله روزای دیگه در سلول لو رو باز کردن تا برای نظافت بره
وقتی زین درو باز کرد یه نگاهی به توی سلول کردو بعد راشو کشید که بره
لویی صداش کرد
+هی زین
_زود باش بگو باید برم
+دیشب چه خبر بود
_سربازای پایگاه 1که داغون شده بود اومدن
+الان کجا هستن
_همشون رفتن برای استراحت
لویی تصمیم گرفت نظافتو از استراحتگاه شروع کنه
تا بتونه ببینه هری بینشون هست یا نه ...
لویی اینقدر مظطرب بود که صدای تپش های قلبش به گوشش میرسید
وسایلشو برداشت و رفت سمت استراحت گاه
میخواست بره داخل که
+هی تو
لویی برگشتو پشت سرشو نگاه کرد
_با من هستید؟
+الان نباید بری وقت استراحت سربازاست
_بله قربان
لویی اعصابش خوردشد و سریع رفت که راه پله ها رو تمیز کنه
تو طبقه اول بود که همش به این فکر میکرد اگه هری زنده باشه و ببینتش چی کار کنه ..
اون اصلا نمیتونست به مرگ اون پسر فکر کنه
لویی تو فانتزی ذهن خودش خودشو هری رو همش باهم تصور میکرد
اینقدر مشغول فکر کردن بود که متوجه نشده بود سی دقیقست داره یه پله رو جارو میکشه
به خودش اومدو سریع پله هارو جارو کرد و رسید به طبقه دوم کلاوس و مکس رو دید که دیدن داشتن باهم حرف میزدن
سریع خودشو پشت دیوار کنار راه پله ها قایم کرد
+کلاوس ما دنیل و از دست دادیم فقط اون سمت ما بود
_بس کن مکس راجب چی حرف میزنی طرف کی بود همه باید سمت من باشن جرئت دارن به من نه بگن تا همشونو به گلوله ببندم
+میدونی که تو نمیتونی اینکارو بکنی
_تو هنوز منو نشناختی
لویی منتظر بود که حرفی راجب هزا بزنن اما هیچی نگفتن
لویی ترسید و قلبش تند میزد
ل"نکنه دیگ هری وجود نداشته باشه اگه اون اینجا بود یع چیزی حتما میگفتن "
لو وقتی این فکرارو پیش خودش میکرد از خودش بیشتر متنفر میشد که حتی به زنده نبودنش فکر میکنه ...
وسایلشو برداشت و رفت طبقه سوم که کلاوس و مکس نبیننش
اشک از گونه های لویی جاری شد و آروم گریه میکرد و نفسش به زور بالا میومد
سرش پیین بود و اشک چشماشو پر کرده بود و جلوی دیدشو تار کرده بود دونه اشک از دریای چشماش پایین افتاد و سرشو بالا اورد وزین جلوش سبز شد
_چرا گریه میکنی
+من منتظر یه نفرم
_کی همون سربازه
لو سرشو انداخت پایین و دشتشو گذاشت رو قلبش
کلشو به نشونه آره تکون داد
+اگه بود تا الان اینجا دیده بودیش چون از پایگاه 1همه اومدن اینجا
_میشه بری
+ببین به من دستور نده تا الانم باهات خوب بر خورد کردم دلیلشو گفتم
لویی هیچی نگفت و سرشو پایین نگه داشت
+سری آخرت باشه
زین اینو گفتو یه تنه به لو زدو رد شد
نزدیکای ظهر بود لویی تقریبا به طبقه اخر رسیده بود
جای زخمش داشت خونریزی میکرد دستشو گذاشت روشو روی پله نشست
سرشو به دیوار تکیه داد و چشاشو بست
سعی کرد که به دردش فکر نکنه سعی کرد یکم بخوابه چون میدونست
طبقه ۷ کسی زیاد نمیاد چون بیشتر پرونده هارو گذاشته بودنو شبیه انبار بودنزدیک یه ربع شد لویی خوابش برده بود اما سریع بیدار شد و از جاش بلند شد وسایلشو برداشت و که بیاد پایین
+لویی
اون صدای لعنتی قلب لویی رو از جاش کند و لو نمیتونست باور کنه که هری داره صداش میکنه
لویی برگشتو هری دید که چه قدر لاغر شده و اشک تو چشماش جمع شده بود
"تو زنده ای"
جفتشون هم زمان این جمله رو باهم گفتن و هری دویید سمت لویی و بقلش کرد و لویی سرشو تو سینه های هری قایم کرد هری دستاشو لای موهای لویی فرو کردو سرشو تو گردن لویی فرو کردو تا جایی که میتونست نفس کشید
هری نمیتونست باور کنه این واقعیه صورت لو رو بین دستاش گرفت و تو چشماش نگاه کرد اون میتونست حسش کنه هری غرق اون دریا شده بود
لویی خودشو نمیتونست تو اون جنگل بزرگ پیدا کنه
+اونا به من گفتن تو خودتو کشتی
_آره چون اونا به گفت که تو مردی... نرو دیگ نرو من بدون تو نمیتونم ..
هری دستشو رو زخم لو گذاشت
+دیگه تنهات نمیزارم و هر کسی که با ما اینکارو کرده رو اشکشو در میارم و نمیزارم یه روز خوب ببینه ... بهت قول میدم
_دیگه تنهام نزار من نمیتونم... نمیتونم دیگه اون چشمای سبزتو نبینم ...نمیتونم نبودتو تصور کنم ...
لویی دستاشو رو صورت هری
گذاشتو و خودشو کشید بالا و شروع کرد به بوسیدن هری و هزم همراهیش میکرد
هری لویی رو گرفت تو بقلشو تو همون حالت بردتش سمت دیوار و اونو به دیوار تکیه دادو صورتشونو از هم جدا کردن
هری یه نگاه سراری به لویی کرد و و شروع کرد به بوسیدن گردن لو... لو با دستاش داشت به کمر هری چنگ میزدو سرشو بالا نگه داشته بود و قلبش داشت از هیجان کنده میشد ...
هری و لو تو همون حالت بودن که یه یکی از سربازا اومد بالا و پاش خورد به سطل آبی جلوی راه پله و افتاد
هری و لو خودشونو جمع و جور کردن
و آروم رفتن پشت کمد ها قایم شدن
لویی بین کمدو بقل هری گیر افتاده بود
سربازه سطلو اونجا دید فک کرد که کسی باید اونجا باشه
بین قفسه وسایلا قدم میزدو اطرافشو نگاه میکرد وقتی جیزی ندید یه جعبه برداشتو رفت پایین
لویی میخواست همون بین تو بقل هری بمونه اما باید جدا میشدن باز...
شاید سهم اونا از عشقشون همیشه جدایی باشه...
لویی اومد بیرونو هری هم پشت سرش
هری یه بار دیگ لو رو محکم بقلش گرفت
+فردا همین جا میبینمت
لویی خودشو بلند کردو صورت هزو گرفتو آروم بوسیدش
_میبینمت
هری سریع رفت تا دوباره کسی نیومده...
نمیدونست خوشحال باشه یا از شدت عصبانیت بره و گلویه کلاوس رو پاره کنه
همش به لحظه ای که دیدتش فکر میکرد که باورش نمیشد خود لو باشه
فکر میکرد بازم خواب دیده و هر لحظه امکان داره بیدار بشه ..و دوباره از دستش بده ...
سریع رفت مایینو به صورتش آب زد
یه نفس عمیق کشید که خواب نیست ..
جلویه آینه وایستاده بودو خودشو نگاه میکرد که در باز شدو
کلاوس اومد تو ..
هری حمله برد سمتش و پرتش کرد رو زمین
شروع کرد به مشت زدن تو صورتش
+این به خاطر اینکه خاطره مزخرفتو جلوی چشمام اوردی
مشت دومو زد
+این به خاطر لویی که راجب مرگش بهم دروغ گفتی
مشت سوم و زدو خون از دهن کلاوس پاشید بیرون
+اینم واسه اینکه یادت باشه یه بار دیگه دور من و لو بگردی یا یه کاری کنی کسی باهاش کار داشته باشه زندت نمیزارم جوری میکشمت که هیج کی پیدات نکنه و موقع مرگت التماسم کنی زو تر تمومش کنم
هری از روی کلاوس پاشدو یه لگد به کلاوس زدو رفت سمت در
_به همین راحتی ولت نمیکنم
+زندت نمیزارم..نه تو رو نه هر کسی دیگه ای که حتی انگشتش به اون پسر و خودم بخوره ...
اینو گفتو درو محکم بستو سمت حیاط رفت تا یکم هوای آزاد به سرش بخوره
تو محوطه نشسته بود که ایان دیدتش
+هی میشه خلوتتو بهم بریزم
_بشین داداش
+تو چته هری
_ببین من به حمایت نیاز دارم و سربازا باید پشتم باشن وگرنه نمیتونم از شر کلاوس خلاص بشم
+درستش میکنیم
_چه جوری اخه اون لعنتی نصف پایگاه پشتشه فرمانده هم با اونه و مطمعنم خیلی نفوذی داره
+نه هری تو این چند روز که نبودی یه چند تا چشمه اومده بچه ها بد جور ازش شاکی هستن
_پس دور ،دوره ماست
+فقط باید بجنبی
_پاشو بریم داخل باید بریم کمک بچه ها یه عالمه زخمی آوردن
ایانو هری رفتن داخل پایگاه و به سربازا کمک میکردن تا یه سالن بسازن برای سربازایی که جدید اومدن پایگاه اونقدر بزرگ نبود که همه سربازا جا بشن
کل اون روز هری داشت به لو فکر میکرد و به بوسیدنش و تمام فکرش شده بود انتقام از کلاوس و مکس ....اون میخواست لویی رو برداره و با هم فرار کنن و برای همیشه از اونجا برن..
___
شب شده بود بیشتر سربازا رفته بودن برای استراحت و ۲۰ تا سرباز مشغول ساختن سالن جدید بودن
کلاوس عصبی تو راهرو قدم میزد و به فکر این بود که لویی باید ذره ذره جلو هری آب بشه و اونو داغونش کنه و هری جلوش زانو بزنه که دیگه ادامه نده
کلاوس سرش پایین بود تند تند قدم میزد که یه دفه مکس جلوش سبز شد
_ببین نیک
+بگو زو حوصله ندارم
_من تو رو دوست دارم بفهم اینو
+برام مهم نیست
_میفهمی شاید کشته بشم اونم فقط به خاطر تو سربازا دارن تهدیدم میکنن هری هم که به خونم تشنست مخصوصا اگه پسررو ببینه که زندست
+اونو دیده
_چی
+کری ؟میگم اونو دیده
_اون الان دنبال انتقامه..چه قدر بهت گفتم با سربازا درست رفتار کن الان نصف بیشترشون علیهمونن نیک،هری عضو قدیمی ترین سربازای جنگه اون یه نابودگره و در عین حال با همه خوبه بهتره قبل اینکه سربازا کاری کنن تو یه حرکتی بزنی
کلاوس با خشم مشتشو به دیوار کوبیدو دستش زخمی شد مکس رفت دستاشو گذاشت رو شونه هاش و برشگردوند سمت خودش دستشو گرفت تو دست خودش و دستمال از تو جیبش داوردو دست کلاوس و بست
_نیک درست میشه
کلاوس مکسو گرفت تو بقلش
+ببخشید..
اینو گفت و سریع ولش کردو از اونجا دور شد
مکس میدونست که نیک اونو دوست نداره اما به همین چیزا دلش خوش بود که حتی یکم بهش توجه کنه..
مکس واسه اینکه بتونه توجه کلاوس رو جلب کنه رفت که مخ سربازا رو بزنه و باهاشون صحبت کنه و طبق معمول هری رو بد جلوه بده
مکس به هر دری میزد تا اونو خوشحال کنه..
YOU ARE READING
soldier
Fanfiction:داستان راجب پسری به اسم هریه که به خطر عشقش سرباز میشه و به جنگ میره و تو لندن پسری رو به اسارت میگیرن که اسمش لویی ... لویی مادرشو تازه از دست داده و مسئولیت خواهرا و برادرش رو گردنشه .. داستان قراره خیلی باحال بشه واسه کسایی که جوزف مرگان رو میشن...