فلش بک (روزی که لویی هری رو از پیش خودش طرد کرد)
ن.ل
شاید واقعا من اشتباه میکنم شاید هری واقعا کاری نکرده...شاید تمام اون حرفا نقشه بوده..
اما اون پسر کلاوس حالش خیلی داغون بود چطور میتونست دروغ بگه ...
من نباید میگفتم که اون درد سره نباید میگفتم...
من صدای شکستنشو شنیدم و خودمو از تو دستاش کشیدم بیرون ..
هر لحظه که پیشم بود میخواستم بیاد جلو ..من به اون آغوش لعنتی نیاز داشتم ..
اه خدا بسه دیگ نمیخوام بهش فکر کنم...
_____
شیش روزی از اون روز لعنتی میگذره
شروع کردم به خوندن آهنگI'm waking up to ash and dust
من دارم توی گرد و خاک و خاکستر از خواب بیدار میشم
I wipe my brow and I sweat my rustپیشانی مو در هم میبرم و برای کارم عرق میریزم
I'm breathing in the chemicalsمن در مواد شیمیایی تنفس میکنم
I'm breaking in, shaping up,
من در هم میشکنم و دوباره خودمو شکل میدم
Then checking out on the prison busسپس، در روی اتوبوس سمی چکش میکنم
This is it, the apocalypseهمینه،مکاشفه
WhoaI'm waking up, I feel it in my bones
ازخواب بلند میشم، توی استخوان هام احساسش میکنم
Enough to make my systems blowاز بین بردن سیستم هام کافیه
Welcome to the new age, to the new ageبه دوران جدید خوش امدی، به دوران جدید
Welcome to the new age, to the new ageدر یه دفعه باز شد
اون سربازه مکس در رو باز کرد..
من خودمو کشیدم عقب اومد جلوتر
م:نه خوشم اومد صدات قشنگه..اره تو گیر افتادی بد جاییم گیر افتادی ...
+شما ها همتون مریضین
_اره مخصوصا هری از همه مریض تره..
وقتی اسمشو اورد طاقت نیوردمو از جام بلند شدمو حمله بردم سمتش گلوشو فشار دادم
+من با اون یارو کاری ندارم میشه ولم کنی
_اره حتما
یه دفعه سرم داغ شدو افتادم ...
نمیدونم چه قدر بیهوش بودم وقتی بلند شدم خیلی منگ بودم
یادم نمیومد چی شده بود...
داشتم میسوختم از جام نمیتونستم پاشم
در سلول باز شد اما انگار فلج شده بودم نمیتونستم پاشم ..هیچ کس داخل نیومد اما صدای لعنتی اون پسره مکس ...
م:پاشو گمشو بیرون وگرنه برمیگردم ب زور پرتت میکنم بیرون
اینو گفت و رفت
یه ده دقیقه ای گذشت یکی اومد تو مطمعنن خود کثافتش یا یکی از دوستاش بود..
وقتی دستشو گذاشت رو شونم برم گردوند فهمیدم هریه اونقدر محوش شدم که اصلا نمیفهمیدم چی میگه دور چشماش چه قدر خسته بود ..
بهش گفتم بره اونا الان میان...
چیزی نگذشت که اون مکس عوضی پیداش شد
باهم درگیر شدن یکی دیگ از سربازا هریو گرفتو داشت پرت میکرد بیرون
لا به لای حرفاشون فهمیدم هری داره میره بیرون شهر
مکس بهش گفت ببین تا اون موقع زنده ای یا نه...
خدایا یعنی چی اون نباید چیزیش بشه
بعد ازین که هری رفت مکس نوچه شو فرستاد تو و شروع کرد ب زدن من ...
تو بدنم هیچ جونی نمونده بود که از خودم دفاع کنم...
روزا میگذره و اون مکس هرروز برای اذیت کردنه من میاد..
توی سلول راه میرفتم و دستمو رو دیوارا میکشیدم
که یه دفعه دیدم یه چیزی لای دو تا از سنگا هست
تلاشمو کردم درش بیارم اما خیلی سخت بود
با پا کوبیدم به سنگا یکم خورد شدن
الان راحت تر میتونستم انجامش بدم
اون یه چاقو بود مطمعنن کسی که قبلا اینجا بوده اینو گذاشته اونجا
گذاشتمش سر جاش من لازمش نداشتم
اومدنو درارد باز کردن و واسه هوا خوری فرستادنمون بیرون
چش گردوندم ببینم هری رو میبینم یا نه
که یه سرباز اومد جلوم و گفت
_هی دنبالش نگرد قرار نیست دیگ برگرده
+چی میگی تو ولم کن
شونمو گرفتو دم گوشم گفت
_خودت خوب میدونی
شکه شده بودم که یه دفعه فکر کدم چشمام اشتباهددید اما نه اون خودش بود
کلاوس بایه کت چرم و خندون داشت ازون سمت رد میشدو منو ندید دویدم سمتش و سربازه اومد دنبالم
داد زدم
+هی کلاوس
سرشو برگردوند و داشت به من نگاه میکرد کهدیه دفعه سربازه منو گرفت
ک:ولش کن دنیل
+تو ..
ک:قانون بازی همینه ..
منه احمق حرفاشو باور کردم
از خودم عصبیم من نباید بدون دونستن حقیقت بهش تهمت میزنم
دیگ دیر شده ..اون دیگ برنمیگرده من از دستش دادم...
من کسی رو که به دست نیورده بودم رو از دست دادم ....
YOU ARE READING
soldier
Fanfiction:داستان راجب پسری به اسم هریه که به خطر عشقش سرباز میشه و به جنگ میره و تو لندن پسری رو به اسارت میگیرن که اسمش لویی ... لویی مادرشو تازه از دست داده و مسئولیت خواهرا و برادرش رو گردنشه .. داستان قراره خیلی باحال بشه واسه کسایی که جوزف مرگان رو میشن...