soldier part14

140 35 12
                                    

ن.ن
کلاوس لباس پاره لویی رو جلوی هری انداخت هری لباسی براشت و دید که پر خونه خشک شده است سرشو برد بالاو کلاوس رو دید
بلند شد و حمله برد سمتش تا مبتونست زد تو صورت کلاوس...
+هی هری بزار یه چیزی بگم
_خفه شو نیک من میدونم تو اونو کشتی ...یا اصلا از اینجا فرستادیش رفته و داری دروغ میگی
هری محکم گلوی کلاوس رو گرفته بود و داشت خفش میکرد
+نه هز بزار ..
کلاوس دیگ نمیتونست حرف بزنه
هری همینطوریی داشت خفش میکرد که فِرد هری رو از پشت گرفت پرتش کنار
ف:هی دیونه چیکار میکنی...
_تو خفه شو
کلاوس از جاش بلند شد خون گوشه لبشو پاک کرد
+اون پسر خودش خودشو کشت
_چی..این امکان نداره
هری همینطور مونده بود دیگه کمکم داشت عقلشو از دست میداد
_داری دروغ میگی ...همونطور که راجب مرگ خودت دروغ گفتی...
+برو از بقیه بپرس دیگ فکر کنم تقریبا همه میدونن دو روز پیش اینجا چه خبر بوده..
هری کلشو کرد روبه فِرِد اون سرشو گرفت پایین
اون باید ایانو میدید اون مطمعنن از همه چی خبر داره
اینقدر حواسش پرت شده بود که اصلا متوجه نشد جای زخم گلوله روی شکمش باز شده و داره خون میاد
+هری تو خون ریزی داری
_این به خودم مربوطه...
+هری چرا با من اینکارو میکنی...
_چیکار میکنم..نیک تو داری با من چیکار میکنییی ... از وقتی اومدی ی روزم اروم نبودم ...همش نحسی ..زندگیمو داغون کردی بس نبود ..حالا تو این شرایطم به فکر درامای خودتی ... بسه میبینی من دیگ اون پسر دهن پر کن شهر نیستم ...دیگ هیچی ندارمممم ‌... میدونی دقیقا هیچ نفعی دیگه برات ندارمم نمیفهم دنبال چی هستی ... من هیچ بدی در حقت نکردم چرا همیشه میخوای اینقدر با من بد باشی
کلاوس ساکت شد و سریع از اونجا دور شد
هری لباس لو رو از رو زمین برداشت و رفت سمت استراحتگاه
تو راه رو دو تا سرباز دیگه داشتن راجب لو حرف میزدن راجب اتاقی که افتاده بود هری رفت سمتشون
ازشون خواست که ماجرا رو بهش بگن
یکیشون شروع کرد به گفت
*من اونجا بودم اون همش به در میکوبیدو میخواست بیاد بیرون یکی از سربازا که شیفتش بود درو باز کرد دستاشو بست و پرسید که چی میخواد
گفت باید بره تو حیاط نمیتونه نفس بکشه اینقدر سر صدا کرده بود همه دورش جمع شده بودن
یه دفعه از تو آستینش یه چاقو کشید بیرون کرد تو شکمش دو بار خودشو زد که بعد سربازا رفتن گرفتنش ...خون زیادی داشت ازش میرفت
دکترم تو این پایگاه نبود اون روز به خاطر همین با یه جیپ بردنش ی جای دیگ ک بعدشم مثل اینکه مُرد..
_تو میدونی راننده ماشین کی بوده ؟
*اره فک کنم اسمش ایزک بود..
_خب الان کجاست
*نمیدونم فک کنم رفت خط مقدم با بچه ها قبل ساعت 12 ..ببین تو داری خون ریزی میکنی...
_مهم نیس..
هری دیگه داغون بود به هیچ چیزی فکر نمیکرد
رفتو زنگ بزنه به فرمانده کل
و ازشون بخواد که اجازه بدن برگرده یه چند وقتی آلمان اون چند سال بدون هیچ استراحتو برگشتی جنگید الان وقتش بود که برگرده
البته فقط از نظر خودش وقتش بود...
هری تماس گرفت
+الو سلام هری استایلز هستم سرباز پایگاه شماره 1از گروه Aبا فرمانده فوربز کار داشتم برای درخواست استراحت ...اما..اخه شما یه لحظه گوش کنید
من سرباز فعالی تو این چند سال بود...من میدونم الان وضعیت حساسه اما این وضیعت اظطراریه..باشه پس من ۳۰ دقیقه دیگ تماس میگیرم
الان وضعیتی نبود که بزارن هری بری
اما چون چندین سال بود که بر نگشته بود
شاید این اجازه رو بهش میدادن...
احتمالا راننده ها تا صبح بر میگردن و هری اون راننده رو پیدا میکنه..
هری رفت سمت استراحتگاه و وسایلش رو جمع کرد
و زخمشو بست
و بعد ۳۰ دقیقه دوباره تماس گرفت تا ببینه که میزارن یانه ..
اونا اجازه استراحت رو بهش داده بودن
اون لازم داشت که خونه باشه اما دلش راضی نمیشد ..
تا صبح صبر کرد که راننده ها برگردن
سر صبح بودکه راننده ها رسیدن
نزدیک 10تا بودن
از تک تکشون پرسید تا این که بالاخره پیداش کرد
من هری ام لطفا به بگو چیشد به اون پسری که بردینش با کی رفتی کجا بردینش
+هی آروم باش مارسوندیمش پایگاه پیش دکتر منو یکی از سربازا که اسمش فکر کنم دنیل بود ..من که داخل نرفتم اما دنیل گفت که تموم کرد جنازشم تو همون پایگاه موند ما برگشتیم
_الان تو میدونی دنیل کجاست
+آره فکر کنم تو شهر مشغول ساختو سازن
_هی من ماشینتو نیاز دارم
+تو نمیتونی اونو ببری هی بهت گیگم وایستا نرووو...

هری بدون اعتنا سوار شد و رفت که دنیل رو پیدا کنه
محله ها رو گشت بالاخره سربازا رو پیدا کرد
از ماشین پیادا شد و داد زد که دنیل کیه
یکی اومد جلو
+دنیل منم چیه چیکار داری
_من هری ام
+هری..
دنیل رفت تو فکر
_چیشد
+هیچی کارتو بگو
_ببین دو روز پیش یکی از اسیرا به خودش چاقو زد
+اره خودم بردمش پایگاه2 دکتر گفت که تموم کرد
ما هم ولش کردیم اومدیم
_جنازش ..جنازشو چیکار کردن
+احتمالا مثله بقیه سوزوندن
هری قلبش درد گرفت و نشست رو زمین
+هی پسر تو خوبی ..بچه ها آب بیارین یکم..
فقط یه چیزی تو ماشین که بودیم قبل این که از هوش بره تو رو صدا میزد یا کس دیگ اما اسم هری رو برد
هری با این حرف انگار یه خنجر رو فرو کردن توی قلبش...
دیگ نمیتونست اونجا بمونه اون دیگ هیچ امیدی نداشت که مرگ لویی ..مرگ دریای ارامشش.. نبودن یادآور زنده بودنش دروغ باشه...

دوروز بعد
هری برگشت آلمان
و رفت سمت خونشون در رو زدو آنه درو باز کرد
آنه با دیدن هری جا خورده بود باورش نمیشد که اون برگشته
جما هی داد میزد
جما:مامان کیه...ماااام ...چرا جواب نمیدی
تا اینکه اومدو هری جلوی در دید
اون برادرشو دید که شکسته
اون یادش نمیومد هری رو هیچوقت این شکلی دیده باشه
صورت هری دردی رو که کشیده بود به رخ میکشید تو ذوق میزد
جما رفت جلو و هری گرفت بقلش و هری شروع کرد به گریه کردن...

soldierWhere stories live. Discover now