پسر بار دیگه نگاهی توی آینه انداخت وکت و شلوارشو مرتب کرد
باید اینو بدست می آورد تا ثابت می کرد بدون ثروت پدرش هم واسه خودش کسیه
بار دیگه نگاهی به خودش انداخت و بعد از مطمئن شد از همه چیز گوشیشو از رو میز تحریرش برداشت و تو جیبش گذاشت
کیف لپ تاپشو از کنار میز برداشت
_صبح بخیر ارباب جوان
بازم تشریفاتی بودن
_سرینا ... چند بار باید بهت بگم من اسم دارم
زن میانسال از خجالت سرشو پایین انداخت و مشغول آماده کردن صبحونه ی اربابش شد
_لطفا چیزی آماده نکن از بیرون میخرم
پسر مودبانه گفت و بعد از خداحافظی با خدمتکار سمت حیاط خونشون که بیشتر به باغ یه قصر شباهت داشت تا حیاط رفت
سمت ساده ترین ماشینشون که بوگاتی قرمز متالیکی بود رفت و راننده رو مرخص کرد
به سمت محل قرار ملاقاتش روند
و وسط راه برای صبحانه متوقف شد
کروسان به همراه قهوه سفارش داد و همونجا خوردشون
دوباره سمت ماشینش رفت
که گوشی توی جیب شلوارش ویبره رفت
_پسرم
_پدر...
لیام گفت و چشماشو چرخوند
چرا فکر میکرد باباش خبر دار نمیشه
_خوبی؟چیکارا میکنی؟
'یعنی نفهمیده' لیام از خودش پرسید و سعی کرد عادی به نظر بیاد
_هیچی پدر دارم کانتر میزنم
_باشه پسرم من باید برم حواست به خودت باشه
و تنها چیزی که بعد از اون شنید صدای بوق بود
متوقف شد و موبایلشو به جیبش برگردوند
امروز با دانشگاه یل نیویورک مصاحبه داشت
ورود به دانشکده ی معماری یل
دانشگاهی که توی جهان دوم بود کار آسونی نبود
لیام سال آخر دبیرستانشو صرف طرح کشیدن برای این کرده بود
درنهایت ده تا از طرحارو به انتخاب دوستاش و مادرش برگزید
مادرش هیچ مخالفتی با لیام نداشت
ولی پدرش میخواست لیام به راحتی وارد دانشکده اقتصاد کلمبیا بشه بدون نیاز به صبر برای تایید شدن
اما لیام میخواست ثابت کنه که میتونه
طرحاشو زیر بغلش زد و سمت دفتری که برای مدیر دانشکده بود رفت
ESTÁS LEYENDO
Guardian angel [Ziam]
Fanfic[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!