پویزن واقعا از پرفکت دوری میکرد.
برای یک ماه حتی بهش فکر نکرد.میتونست وانمود کنه پرفکت وجود نداشت.
راحت بود.پرفکت انقدر فوق العاده بود که غیر واقعی به نظر میرسید.
فکر میکرد میتونست همینطور ادامه بده.
آرزو داشت میتونست همینطور ادامه بده.
ملتمسانه التماس میکرد که بتواند همینطور ادامه دهد.اما موفق نبود.
سی و شش روز بعد از آن روز کذایی دیدش.
موهایش را بافته بود.بلندتر به نظر میرسید.لباسهایش مرتب بود.کراوات لباس فرمش صاف و درست بود.لبخندش خیلی واقعی به نظر نمیرسید اما غمگین هم نبود.
و از همه مهم تر، تنها نبود.
پویزن با دیدن لول کنار پرفکتش اخم کرد.
نباید اینطور میشد.باید تنها میماند.
اگر تنها نمیماند چطور باید نبودن پویزن را درک میکرد؟لول تمام نقشه هایش را خراب کرده بود.
برای یک لحظه ایستاد و فکر کرد...
شاید خیلی هم بد نباشد.
شاید بتواند پرفکت را از زندگی اش خط بزند.
شاید بتواند فراموشش کند.پرفکت دیدش.ایستاد.با چشم هایی غمگین نگاهش کرد.
پویزن به آرامی دستش را روی قلبش گذاشت.تیر میکشید.
نمی توانست فراموشش کند.
هرگز نمیتوانست.
___________
پایان قسمت چهاردهم
منتظر کامنت های زیباتون هستم*_*
DU LIEST GERADE
Poison & Perfect
Romantikپویزن نمیخواست بذاره پرفکت درمورد احساساتش بفهمه. میخواست ذره ذره خوردش کنه ، خیلی آروم و ملایم... تا جایی که هیچ کس دیگه ای به جز خودش نتونه داشته باشتش...