پویزن تمام روز پرفکت را ندید.حتی به مدرسه نرفت.
به خانه برگشت.لباس هایش را عوض کرد و دوباره بیرون رفت.
تمام روز قدم زد.تمام شهر را پیمود.تنها بود.میخواست پرفکت کنارش باشد.بدون او تنها بود.
پویزن در حد خودش خوب بود.میتوانست هر کس که میخواست را داشته باشد.هر کس به جز پرفکت.
برایش عجیب بود.این شهر برای پرفکت کم بود.کوچک بود.چرا اینجا مانده بود؟
تمام دنیا هم برای پرفکت کوچک بود.
البته انگار این نظر او بود.پرفکت نمیدانست.نمیدانست و نمیدانست.
پرفکت هیچ چیز را نمیدانست.فقط یاد گرفته بود پویزن را عذاب دهد.
برای همین بود که پویزن تصمیم گرفته اینکار را بکند.
تصمیم گرفته بود پرفکت را خورد کند.
اینطوری میتوانست او را به خودش نزدیک کند.پرفکت در حالت عادی اش از او دور بود.خیلی دور...مشکل پویزن تنها یک چیز بود.
او کافی نبود.
برای پرفکت کافی نبود.برای همین باید او را پایین میکشید.اول از همه باید به پرفکت می فهموند که تنهاست.
باید میفهمید که بدون پویزن تنهاست.موبایلش را درآورد و شماره ی لول را گرفت.بدون سلام و حرف دیگری خلاصه گفت : ((به پرفکت اعتراف کن.))
و قطع کرد.تازگی پرفکت خیلی به لول تکیه میکرد و این پویزن را عصبانی میکرد.
اگر لول به پرفکت اعتراف میکرد حتما رد میشد و پرفکت دوباره تنها میشد.باید دوباره تنهایش میکرد....
پرفکت...ناراحت خواهد بود اما این تنها راه بود.
تنها راه که پویزن بتواند کنارش بماند.
________
پایان قسمت دهمحتما کامنت بذارید*_*
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Poison & Perfect
Romantizmپویزن نمیخواست بذاره پرفکت درمورد احساساتش بفهمه. میخواست ذره ذره خوردش کنه ، خیلی آروم و ملایم... تا جایی که هیچ کس دیگه ای به جز خودش نتونه داشته باشتش...