قسمت بیست و دوم : ترس‌هایش

57 23 0
                                    

پرفکت هرگز از آن شهر کوچک بیرون نرفت.
به خاطر همین آن شهر دیگر آنقدرها هم‌ کوچک نبود.
پویزن این را می‌دانست.
برای تحصیلِ پرفکت دانشگاهی بزرگ در آن شهر تاسیس شد.آن‌ها نمی‌دانستند پرفکت چه زمینه ای را انتخاب خواهد کرد برای همین می‌خواستند هر چیزی فراهم باشد.

پرفکت به سادگی چیزی را انتخاب کرد که پویزن ازش انتظار داشت.
دانشمند شد.
بی هیچ حد و مرزی، بی هیچ خودخواهی و حتی علاقه ای.

دقیقه‌هایش، ساعت‌هایش، روزهایش و سه سالش را در راهِ فهمیدن، کشف و بهینه‌سازی مسائلی گذراند که من، تو و پویزن هرگز در زندگی روزمره‌یمان متوجه نمی‌شویم ولی برای کاشفش هورا می‌کشیم.

همین‌قدر مهم،همین‌قدر بی‌فایده.

پویزن می‌دیدش.تقریبا همه جا می‌دیدش.
عکس‌هایش،
اخبارش،
صدایش،
خاطراتش،
احساساتش،

انگار این شهر بزرگ از پرفکت مملو بود و تکه‌های پویزن دورتر از آنی بود که بتواند خودش را جمع کند.

خنده دار بود که او می‌خواست خوردش کند.
می‌خواست پرفکت را برای خودش داشته باشد و‌ الان...

پویزن هم می‌درخشید.بیشتر از هر کسی می‌درخشید.
صدایش از همه بلندتر بود و هر کسی در هر جایی می‌شنید.
و مشتاق بودند.همه برای دیدنش مشتاق بودند.
او پویزن بود.
سمی مهلک که در کسری از ثانیه جای خودش را در قلب همه باز میکند‌.

گاهی به این فکر می‌کرد که پرفکت فراموشش کرده.
در تمام عکس‌هایی که از او می‌دید لول هم بود.
این می‌ترساندش.
البته این کمتر از چیزهایی که می‌ترسید نداند ترسناک بود.

می‌ترسید پرفکتش دیگر آن پرفکتی نباشد که ترکش کرده بود.
و برای همین تصمیم گرفت برگردد.

و شاید تنها خودش را با همین بهانه آرام می‌کرد.
_______
پایان قسمت بیست و دوم

Poison & PerfectDonde viven las historias. Descúbrelo ahora