- چیکار میکنی؟
مردی با موهای جوگندمی از پویزن پرسید.پویزن دست هایش را در جیبش برد و گستاخانه گفت : ((میخوام زندگیم رو بسازم.))
- زندگیت رو بسازی؟با این لحن؟زندگیت رو از من طلب داری؟
- مگه تو یه کشیش لعنتی نیستی؟
- هستم.پویزن به مرد خیره شد و با نفرت گفت : ((از خدای تو طلب دارم.اون من رو اینطوری خلق کرد و من به این روز افتادم.چرا باید انقدر ناقص و به درد نخور باشم؟))
مرد یک قدم عقب رفت.از نفرت در چشمهای پویزن ترسیده بود.دیالوگش را فراموش کرد.کارگردان دست زد : ((پسر تو فوق العاده ای!چطور اینهمه مدت کشف نشدی؟))
پویزن به سادگی گفت : ((چون توی سایه ی کسی بهتر از خودم بودم.))
کارگردان جلو آمد : ((مهم الانه!ببین به نظر من توی هر نقشی که بخوای میدرخشی.نمیخوای نقش دیگه ای رو بازی کنی؟))- نمیخوام نقش دیگه ای رو بازی کنم.
پویزن قاطعانه گفت.الان نقش انسانی ناقص بهترین نقش برایش بود.
حقیقتش بود.اما شاید اگر به اندازه ی کافی از پرفکت دور شود نقص هایش زیاد به چشم نیاید...
اضافه کرد : ((...فعلا.))- ولی برای این نقش زیادی بی نقصی.بیننده ها باور نمیکنن تو بابت ناقص بودنت از خدا عصبانی باشی.
پویزن سری تکان داد : ((اونا باور میکنن.))
مرد مو جوگندمی پرسید : ((تضمینی هست؟))
پویزن به بازتاب خودش در آینه نگاه کرد : ((چون واقعیه.))
تصمیم گرفته بود.میخواست انقدر بدرخشد که درخششش از پرفکت هم بیشتر شود.
شاید آنموقع میتوانستند کنار هم باشند.
________
پایان قسمت پانزدهم
YOU ARE READING
Poison & Perfect
Romanceپویزن نمیخواست بذاره پرفکت درمورد احساساتش بفهمه. میخواست ذره ذره خوردش کنه ، خیلی آروم و ملایم... تا جایی که هیچ کس دیگه ای به جز خودش نتونه داشته باشتش...