قسمت سیزدهم : تکه ای از وجود

57 19 4
                                    

پرفکت با استفهام به پویزن نگاه کرد : ((منظورت چیه؟))

- تا وقتی تو پرفکتی و من پویزنم نمیتونیم با هم باشیم.
پویزن به سادگی گفت.

چشمهای پرفکت پر از اشک شد : ((چرا؟))

- چون من جاه طلبم و تا وقتی که کنار تو باشم باید توی سایه ات زندگی کنم.من نمیتونم همچین زندگی مسخره ای رو قبول کنم.

پرفکت با ناراحتی گفت : ((کاری رو انتخاب میکنم که تو نخوای‌.جلوی درخشیدنت رو نمیگیرم!))

پویزن خندید.واقعا مضحک بود.
- تو نمیفهمی.تو نمیفهمی چه قدر خارق العاده ای.
با لحنی که نکبت درونی اش را بازتاب میکرد ادامه داد : ((تو همین الانش هم میدرخشی.انقدر میدرخشی که میتونم همین الان کور بشم.))

پرفکت با دستهایش چشمهایش را پوشاند : ((نمیخوام بشنوم!))

- اینطوری، نمیتونیم کنار هم باشیم.درخشش تو من رو از خود بی خود میکنه.فراموش میکنم کی هستم و چی میخوام.

پویزن دستش را جلو برد.به پرفکت نرسید : ((بیشتر از هر کسی تو رو میخوام ولی نمیتونم داشته باشمت.تو خیلی درخشانی.نمیتونم نگهت دارم.نمیتونم‌ نترسم.نمیتونم مطمئن باشم.))

- فقط...نمیتونم.

پرفکت دیگر نمی لرزید.دستهایش دو طرف بدنش آویزان شده بود.مشت کرده بودتشان.زمزمه کرد : ((میخوای چی بگی؟))

- میخوام بگم که...
پویزن نفس عمیقی کشید.این مهم ترین بخش نقشه اش بود‌.باید با قدرت این جملات را ادا میکرد.

- دیگه نمیخوام ادامه بدم.

نفس عمیق...

- دیگه نمیخوام کور‌ بمونم.

نفس عمیق...

- میخوام خودم بدرخشم.

و به آرامی از کنارش رد شد.

یک‌ جای کار میلنگید.
میخواست پرفکت را خرد کند.

ولی چرا خودش احساس میکرد با هر قدمی که از پرفکت دور میشود تکه ای از وجودش را جا میگذارد؟
_________
پایان قسمت سیزدهم
منتظر کامنت هام*_*

Poison & PerfectTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang