پرفکت خوشحال بود.همیشه خوشحال بود.
نمیدانست برای این همیشه خوشحال بود که ترسی از شکست نداشت یا کلا شخصیتش همین بود.
میدانست با بقیه تفاوت دارد.بدون هیچ تلاشی در هر کاری اول میشد.خیلی ها ازش تنفر داشتند...
اما مهم نبود!پرفکت میدونست تحت هر شرایطی پویزن را کنارش داشت.
پویزن دوست عزیزش بود.انقدر عزیز که نمیتوانست احساساتش را برایش اعتراف کند.میترسید از دستش بدهد.
- بیا بریم اینجا!
به کافه ای اشاره کرد.پویزن سرش را کج کرد : ((اینجا؟چیز خاصی داره؟))
پرفکت سرش را تکان داد : ((نه...فقط اسم صاحبش کیسه و خیلی اسم خاصی داره.قبلا یکی دیگه هم بود که اسم خاصی داشت اما...یادم نیست.))
پویزن در را برایش باز کرد و پشت سر پرفکت وارد شد : ((زیاد نمیتونم بمونم.))
پرفکت میزی که دوست داشت را پیدا کرد : ((این میز منه!چرا زیاد نمیمونی؟))
پویزن اخم کرد.باید سردتر رفتار میکرد.باید پرفکت را از احساساتش ناامید میکرد.دستش را زیر چانه اش زد : ((با یکی قرار دارم.))
پرفکت جا خورد اما سعی کرد از پویزن پنهانش کند : ((دیروز هم...قرار داشتی.))
واکنشش از چشم پویزن پنهان نماند.لبخند کجی زد : ((این یکی دیگست.))
اینبار پرفکت نتوانست احساساتش را پنهان کند : ((چی؟یکی دیگه؟))
پویزن به بیرون نگاه کرد : ((اوهوم...فردا هم یکی دیگست.))
پرفکت سرش را پایین انداخت : ((ایرادی نداره که...یعنی...ناراحت نمیشن؟))
پویزن شانه بالا انداخت : ((حتما من خیلی آدم خاصیم که با همچین چیزی کنار اومدن.))
پرفکت لبخند لرزانی زد.درست بود.پویزن خاص بود.
پویزن با دیدنش اخم کرد.قلبش می لرزید.نمیخواست ناراحتش کند...اما لازم بود.
- میخوای در آینده چیکار کنی؟
پرفکت از سوال ناگهانی پویزن جا خورد.کمی فکر کرد : ((فکر کنم...میخوام ازدواج کنم و بچه دار بشم...میخوام اونا رو بزرگ کنم.))
پویزن جا خورد.حس کرد درست نشنیده.یک ابرویش بالا رفت : ((چی گفتی؟))
پرفکت با گونه های گل انداخته گفت : ((ازدواج و بچه...))
پویزن مشتهایش را روی میز کوبید : ((دیوونه شدی؟تو میتونی یه دانشمند شی.میتونی بهترین جراح شی.میتونی داروساز شی و درمان همه چیز رو پیدا کنی.میتونی یه نویسنده شی و بهترین کتاب دنیا رو بنویسی!یا حتی میتونی بهترین بازیگر دنیا بشی اما چی؟تو میخوای ازدواج کنی ، بچه دار بشی و تمام این استعداد رو حروم کنی؟))
الان به شدت از پرفکت متنفر بود.نمیخواست حتی ببینتش!میخواست بلند شود و برود که...
- آخه اینطوری همه چیز غیر منصفاست.
کمی آرام شد : ((چرا؟))
پرفکت بعد از مکث کوتاهی ادامه داد : ((همه چیز برای من خوب پیش میره و این برای کسایی که تلاش میکنن خیلی غیرمنصفانست.اینطور فکر نمیکنی؟))
پویزن با حیرت پرسید : ((تو میدونستی؟))
پرفکت سری تکان داد : ((من به هیچ چیزی علاقه نداشتم اما وقتی تو رو می دیدم که چه قدر با ذوق تلاش میکردی و میخواستم منم امتحانشون کنم...اما همیشه تو دلسرد میشدی.معذرت میخوام.))
پویزن با چشمهای گرد نگاهش کرد.قلبش از همیشه تندتر میتپید.میخواست در آغوش بگیرتش.میخواست ببوستش.
اما...
اینطوری نمیتوانست پرفکت را برای همیشه پیش خودش نگه دارد.
باید قوی تر میبود.خیلی خیلی قوی تر...
_______
پایان قسمت سوم
چطوره؟
VOUS LISEZ
Poison & Perfect
Roman d'amourپویزن نمیخواست بذاره پرفکت درمورد احساساتش بفهمه. میخواست ذره ذره خوردش کنه ، خیلی آروم و ملایم... تا جایی که هیچ کس دیگه ای به جز خودش نتونه داشته باشتش...