قسمت یازدهم : باتلاق

58 21 11
                                    

پویزن منتظر پرفکت بود.
بیرون ایستاده بود.پرفکت دقیقا سر وقت بیرون آمد.با دیدن پویزن لبخند شادی زد : ((اینجایی!))

پویزن سر تکان داد : ((دیروز اتفاق خاصی نیفتاد؟))

پرفکت موهای بافته شده اش را باز کرد : ((فکر میکردم نمیخوای درمورد دیروز حرف بزنیم.))

پویزن سوالش را تکرار کرد : ((دیروز اتفاق خاصی نیفتاد؟))

پرفکت سری تکان داد.هنوز درگیر موهایش بود : ((نه.چیزی نشد.))

- هیچی؟

پرفکت کش موهایش را مثل دستبند به دستش انداخت : ((هیچی.))

و باقی مسیر تا مدرسه در سکوت طی شد.

پویزن عصبانی بود.توقع داشت لول اعتراف کرده باشد.
چرا اینکار را نکرده بود؟
چرا؟
به محض دیدن لول او را به کناری کشاند و ازش پرسید : ((چرا؟))

لول نگاهش را دزدید : ((چی داری میگی؟))

پویزن پوزخند زد : ((اوه تو خیلی خوب میدونی چی دارم میگم!من کل روز نبودم.بهترین فرصتت بود!))

لول چشمانش را بست : ((فکر کردی من احمقم؟تو دوستش داری.خیلی بیشتر از من دوستش داری اما همچین فرصت خوبی به من میدی؟کاملا مشخصه چرا همچین کاری کردی!))

پویزن یک قدم عقب رفت : ((من فقط...))
لول چشمانش را باز کرد و به سمتش براق شد : ((تو مطمئنی که اون ردم میکنه!برای همین حتی برات مهم نیست بهش بگم یا نه!))

یک قدم عقب رفت‌.نفس عمیقی کشید و گفت : ((تو فقط میخوای من ازش دور بشم.))

دستانش را مشت کرد و ادامه داد : ((من چیز زیادی نمیخوام.همین که دوستش باشم و بتونم نزدیکش باشم کافیه.اون پرفکته...من نمیتونم و نباید بیشتر از این بخوام.))

پویزن از شدت شوک عقب رفت.این حرفها، این حالت...
خودش بود.لول الان شبیه به چند سال پیش خودش بود.آنموقع او هم همینطور فکر میکرد.

دوستی برایش کافیست.
همینکه کنارش باشد کافیست.
او پرفکت است.نمیتواند و نباید بیشتر از این بخواهد.

خندید.
پویزن با صدای بلند خندید.
مدتها بود که همچین چیز مضحکی نشنیده بود.

دستش را به دیوار تکیه داد و با دست دیگر اشک های ناشی از خنده اش را پاک کرد.

- چرا میخندی؟

این پرسش باعث شد خنده ی پویزن شدیدتر شود : ((تو دیوونه ای!دوستی کافیه؟))

صاف ایستاد.دیگر نمیخندید : ((پرفکت مثل یه باتلاقه.یه روز به خودت میای و میبینی تا زانو فرو رفتی و بعد از اون هیچ راهی به جز دیدن غرق شدن خودت نداری.))

یک قدم جلو رفت : ((من فقط بهت فرصت دادم تا خودت رو نجات بدی.))

- این اتفاق نمیفته.
لول قاطعانه گفت.پویزن دستش را روی شانه اش گذاشت : ((من و تو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی شبیهیم.))

- نشونت میدم!اینطور نیست.

پویزن پوزخندی زد و پشت سر گذاشتش.

_________
پایان قسمت یازدهم
طولانی ترین چپتر تا الان.
کامنت یادتون نره*_*

Poison & PerfectTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang