پویزن از دور به لول و پرفکت نگاه می کرد.فاصله ی شان انقدری بود که نتواند مکالمه شان را بشنود.جدی به نظر میرسیدند.
یعنی اعتراف میکرد؟
*****پویزن از پرفکت پرسید : ((لول چیزی بهت نگفت؟))
پرفکت دوباره بافت موهایش را باز کرد : ((آره.حرف های عجیبی زد.چطور؟))
پویزن اخم کرد : ((چرا انقدر موهات رو میبندی و باز میکنی؟))
پرفکت به سادگی گفت : ((چون تو موهای باز رو دوست داری.))
و به راهش ادامه داد.
بدون توجه به شعله هایی که در قلب پویزن میسوخت به راهش ادامه داد.
- یعنی هر کاری که من دوست داشته باشم میکنی؟
پرفکت با شنیدن صدایش برگشت.با دیدن فاصله ی بینشان تعجب کرد.کمی مکث کرد.
لبخند زد.لبخندش درخشان بود.انقدر زیبا بود که پویزن حس میکرد دارد میمیرد.
- اگر بتونم حتما همون کار رو میکنم.
پویزن برای چند لحظه نمی توانست نفس بکشد.حس کرد چشمانش پر از اشک شده.
حس کرد دارد میمیرد.
- پس ازت یه چیز میخوام.اگر این کار رو بکنی خوشحال ترین مرد دنیا میشم.
چشمهای پرفکت گرد شد.یک قدم به جلو برداشت : ((اون چیه؟))
پویزن زمزمه کرد : ((دیگه پرفکت نباش.))
و اون جمله اشتباه بود.
_________
پایان قسمت دوازدهم
آخیش.برگشتم*_*
![](https://img.wattpad.com/cover/138130989-288-k435765.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Poison & Perfect
Romanceپویزن نمیخواست بذاره پرفکت درمورد احساساتش بفهمه. میخواست ذره ذره خوردش کنه ، خیلی آروم و ملایم... تا جایی که هیچ کس دیگه ای به جز خودش نتونه داشته باشتش...