بیشتر از ۳۰۰۰ تا کلمه😀
••••••••••••••••^~^••••••••••••^-^••••••••هری نفس نفس میزد.نمیتونست چشمهاش رو از لویی برداره.روی زانوهاش درست روبهروی جما نشست.
چشمهای پسرکوچولوش هنوز بسته بود.
هری:لو!..
با صدای ضعیفی گفت.
لویی هیچ تکونی نخورد.هری:خدای من!لویی..لویی..
بازوی ظریف لویی رو فشرد.وقتی پلکهای لویی لرزیدن، نفس راحتی کشید.
پسرکوچولوش، توی بغل جما،کمی سرش رو چرخوند.چشمهاش رو به آرومی باز کرد.لویی:هَدی!..
چشمهای خسته و قرمزش و صدای نازک، شکننده و ضعیفش، بینهایت نگرانی رو به هری تزریق کردن.وقتی اشک دوباره توی چشمهای آبیش حلقه زد،قلب هری مچاله شد.نمیتونست توی اون چشمها نگاه کنه.سرش رو برگردوند و با دیدن شلوار و پنتی لویی گوشهی پارکینگ، سریع سمت لویی برگشت.دستش رو زیر هودی بلند لویی برد و با لمس پوست لطیف بدن لویی،از چیزی که دیده بود،مطمین شد.
نگاهی به پاهای لخت و خونی لویی انداخت و بعد به جما نگاه کرد.
با نگاهش از جما توضیح خواست.حتی نمیتونست چیزی رو که توی ذهنش بود به زبون بیاره.جما با تاسف توی چشمهاش زل زده بود.
هری:حرف بزن جم!!!...
التماس کرد.جما:فقط یک ثانیه...
هری:چی؟؟
جما:فقط کافی بود یک ثانیه دیرتر برسم که هم سوراخش رو جر بدن هم گلوش رو!..
داد کشید و لویی توی بغلش لرزید.
جما محکم تر لویی رو توی آغوشش گرفت.هری:اوه..لنتی..من تقریبا سکته کردم.
نفس عمیقی کشید.
هری:کجان؟؟
سریع از جاش بلند شد.جما:کی؟؟
هری:اون عوضیها که میگی کجان؟
به سرعت دور شد تا اونا رو پیدا کنه.جما:توقع داشتی صبر کنن تا تو بیای؟؟
هری بی توجه به حرف جما دورتر رفت.
جما:بیخودی نگرد الان حسابی دور شدن.
هری:آشغالای عوضی..من دیکاشونو میبریدم میکردم تو کونشون..
برگشت و باز کنار جما روی پاهاش نشست.اگه اون عوضیها رو پیدا میکرد، زندهشون نمیذاشت.اما الان باید چه کار میکرد زمانی که خودش تنها مقصر ماجرا بود؟
YOU ARE READING
Little Stranger(LS)
FanfictionCan you feel the things I feel right now with you Take my hand There's a world I need to know ~~Little Stranger