~~18~~

3.7K 309 309
                                    

های کیتن لوعه‌ها💚💙❤️
آپ کردم براتون:)
ووت و کامنت یادتون نره

•••••••^~^•••••••••••••••^-^•••••••••

نیمه‌های شب بود وقتی لویی به خاطر سرما و درد زیادش از خواب پرید.
پتویی که قبل از خواب هری روش کشیده بود، کنار رفته بود .حالا فقط دست هری بود که روی کمرش قرار داشت و به بدن لختش گرما میداد.

میخواست از جاش بلند بشه اما از درد وحشتناک کمر و سوراخش نمیتونست کوچیک‌ترین تکونی بخوره.

پشت زانو‌هاش بی‌حس شده بود و ضعف کلافه‌کننده ای داشت.
سعی کرد کمی پاش رو حرکت بده ولی با حس گز گز و سوزن سوزن شدن شدیدی که تمام پایین‌ تنه‌ش رو گرفت، متوقف شد و ناخودآگاه جیغ کشید.

سریع دستش رو محکم روی دهنش گذاشت.نگاهی به هری که غرق خواب بود انداخت.نزدیک بود بیدارش کنه.

هری توی خواب کمی تکون خورد و دستش رو از روی کمر لویی کنار رفت و زیر سرش گذاشت.
لویی آهی کشید حالا دیگه هیچ منبع گرمایی نداشت.
به سختی کمی چرخید و دستش رو دراز کرد تا نوک انگشت‌های ریزش به پتو رسید.بالاخره قسمتی از پتو رو توی مشتش گرفت خواست اونو روی بدنش بکشه ولی پتو سنگین‌تر از این حرف‌ها بود.

پس دوباره سرش رو روی سینه‌ی هری گذاشت.دستش رو جلوی صورتش مشت کرد.
اگه هری بیدار میشد همه چی رو درست میکرد اما لویی نمیخواد بیدارش کنه.

از درد ، سرما و بیچارگی خودش چند قطره اشک درشت از چشم‌هاش غلتیدن.
بدنش تقریبا از درد و سرما خشک شده بود.
بی صدا اشک میریخت تا مبادا مرد موفرفری رو بیدار کنه. قطره‌های اشکش بی اختیار روی سینه‌ی هری ریختن.

هری با حس اشک‌های گرم و خیس لویی روی سینه‌ش کم کم هوشیار شد.چشم‌هاش رو باز کرد.
با شنیدن صدای فین فین ضعیفی چشم‌هاش روی پسرکوچولویی که روی سینه‌ش خوابیده بود، متمرکز شد.
هوا هنوز تاریک بود ولی میتونست اون کوچولو رو ببینه.

هری:بیبی!..تو چرا بیدار شدی؟
همون طور که بدن کوچولوی لویی رو توی بغلش گرفته بود، روی تخت نشست.

با شنیدن ناله‌ی لویی جواب سوالش رو گرفت.
بازوهاش رو دور دورگه حلقه کرد.
هری:تو یخ کردی!!!!
پتو رو روی بدن لویی کشید.
چراغ خواب کنار تختش رو روشن کرد.

لویی:هَدی!...

هری:جونم خوشگلم!..

Little Stranger(LS)Where stories live. Discover now