2500 کلمهس
دو روز از پارت پیش نگذشته گذاشتم.
حسابی حمایتت کنید خدایی.
این پارت رو دوس دارم 😏••••••••••••••••^~^••••••••••••^-^••••••••
Can you feel the things I feel right now with you
Take my hand
There's a world I need to knowلویی سرش رو روی میز گذاشت و قل خوردن توپ بیلیارد رو تا زمانی که توی سوراخ گوشهی میز رفت و ناپدید شد،تماشا کرد.
چاهار دست و پا روی میز حرکت میکرد و توپهارو قل میداد.این بار توپ آبی رو تعقیب کرد تا به سوراخ برسه. نگاهی به داخل سوراخ میز انداخت.
لویی:میو!..توپ..
لبهاشرو توی سوراخ میز کرد و توپ رو صدا زد.
یه توپ سبز کنار توپ آبی انداخت تا توپ آبی اونجا تنها نمونه.
لویی:میو!..زین با شنیدن صدای زنگ از روی کاناپه بلند شد تا در رو باز کنه. با دیدن لویی که باسن بزرگش رو بالا داده بود و دمش توی هوا تکون میخورد، خندید.
لویی:میو!..توپ توپ توپ توپ..
میخواست دستش رو توی سوراخ میز بکنه و توپهارو برداره..زین در رو باز کرد.
زین:چی شد؟
گوشهای گربهای لویی با شنیدن صدای زین تکون خوردن.هری:نمیدونی چه خبر بود اونجا!..
زین:شلوغ شد؟؟؟
لویی با شنیدن صدای هری بیخیال توپها شد.فورا از روی میز بیلیارد پایین پرید.
هری:مثلا قرار بود همه چی محرمانه باشه ولی فکر کنم الان دیگه کسی نباشه که دربارهش ندونه..
هری و لیام وارد خونه شدن.هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودن که از پشت زین، یه پسر ریز و کیوت با گوشهای گربهای و لباس بچگونهای که طرح ماشینهای کوچیک داشت بیرون پرید.
لویی:هَدی...
لویی پای هری رو بغل کرد.هری:جونم بیبی من!..
موهای ابریشمی لویی رو به هم ریخت.لیام:یه لشکر خبرنگار اومده بودن..
زین:شوخی میکنی!!!
لویی عقب کشید .به سمت هری دستهاش رو بالا گرفت و چندتا پرش کوچولو کرد.
هری متوجه خواستهی لویی شد و دورگه رو بلند کرد و توی بغلش گرفت.لیام:کلی مسئول و هزارتا پلیس اونجا صف کشیده بودن.
همون طور که همراه بقیه سمت کاناپهها میرفت گفت.
YOU ARE READING
Little Stranger(LS)
FanfictionCan you feel the things I feel right now with you Take my hand There's a world I need to know ~~Little Stranger