Part 1
Writters povهری با دقت یکی از خنجر های توی اتاق رو انتخاب کرد و بعد از اینکه از وصل شدن خنجر به کمرش مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت و رو به روی فرشته هایی که زیر نظرش تمرین میکردن ایستاد.
"دستور چیه؟"کارا با صورت جدی ای پرسید و منتظر جواب، به هری چشم دوخت.
" دستور دارم همراه سه نفر دیگه به زمین برم. بکا، پیامبر جدید، به یه فرشته ی محافظ نیاز داره. باید اون رو به کلیسای سنت پاریس برسونیم. کارا، نایل، آماده ی رفتن بشید... آنا به عنوان فرشته ی نگهبان انتخاب شده."آنا روی زمین زانو زد و سرش رو به زیر انداخت.
هری، چند قدم به سمتش برداشت و رو به روش ایستاد. دستش رو بالا برد و چند اینچ بالای سر آنا گرفت.
نور کف دستش رو روشن کرد و آنا رو در بر گرفت.
" ترفیعت رو تبریک میگم. امیدوارم توی وظیفه ای که بهت محول شده موفق باشی. به کلیسای سنت پاریس میفرستمت، اونجا آماده شو و منتظر بمون..."و چند صدم ثانیه بعد، آنا ناپدید شد...
همه با احترام سرشون رو برای هری خم کردن و بعد دونه دونه بال هاشون رو باز کردن و از اونجا رفتن.
همه بجز کارا و نایل، که هنوز جلوی پسرک ایستاده بودن.کارا یه مبارز بود و نایل یه نگهبان. هری، کارا رو برای جنگ احتمالی با شیاطین انتخاب کرده بود و نایل رو برای حفاظت از بکا تا وقتی که اونو به کلیسا و به دست آنا برسونن.
هردو جزو بهترین های گروهش بودن و بی شک، جزو معدود افرادی که هری میتونست کاملا بهشون اعتماد کنه...هر سه نفر، لباس هاشون رو با لباس های معمولی انسان ها عوض کردن و بعد از برداشتن سلاح هاشون، آماده ی رفتن شدن.
"میتونیم بریم."هری لبخند محوی زد و هر دو دستش رو روی پیشونی کارا و نایل گذاشت و به زمین، جایی نزدیک پل بروکلین تو نیویورک، منتقلشون کرد. اون، رابط گروه بین بهشت و زمین بود. هری مثل پورتالی بود که توی یه چشم بهم زدن، میتونست هرکس یا هرچیزی رو منتقل کنه...
کنار کارا ظاهر شد و برای اطلاعات به نایل نگاه کرد
"حضور هیچ شیطانی رو فعلا حس نمیکنم"
"خوبه. ازت میخوام بری و ربکا رو ببری یه جای خلوت. نمیخوام وقتی اولین وحی بهش الهام شد درخششش مردم رو کور کنه..."نایل چشم هاش رو بست و لحظه ی بعد، غیب شد...
"تو با من بیا کارا. باید وضعیت اینجا رو چک کنیم"هر دو توی سکوت شروع به راه رفتن کردن.
منطقه بی خطر به نظر میومد...هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که بوی چوب سوخته بینیه هری رو پر کرد.
ضعیف بود. مشخصا، بو از جایی خیلی دور تر میومد...هری رو به کارا کرد و با لحن آرومی گفت:
"برو پیش نایل. درسته اون بهترین نگهبانه و میتونه تا ساعت ها جلوی شیاطین از بکا محافظت کنه و دووم بیاره، ولی یه مبارز میتونه کمک بزرگی باشه..."
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...