part 10
writter povهری با کمک زین توی اتاق جدیدش مستقر شد.اتاق چندان بزرگ یا شیک نبود،ولی هری رو جذب خودش کرده بود.تم سرمه ای و سفید اتاق بهش ارامش میداد و باعث میشد ذهنش متمرکز تر بشه.
روی تخت نشسته بود و با لبه ی تیشرت توسی رنگی که زین بهش داده بود تا بپوشه،بازی میکرد.
زین هیچ وقت انقدر راحت نبود.انقدر اروم...
نمیدونست چرا ولی همه چیز در مورد هری اونو اروم میکرد.از طرز نگاهش وقتی که کاملا جدی بود و بازی با انگشت هاش وقتی ناراحت میشد بگیر تا وقتی که جوری نگاهش میکرد انگار تنها کار مورد علاقش کشتن زین عه....همه و همه باعث میشدن ته دلش احساس ارامش کنه...
نمیفهمید چجوری ممکنه،ولی میدونست همه چیز درباره ی فرشته ی رو به روش،به طور معجزه اسایی اروم کنندس....
البته فقط برای اون...چون رابی ، اندی و ادام مدام در حال کشیک دادن بودن و میخواستن هرچه زود تر هری از اونجا بره.
حق داشتن،هری الان نیروشو داشت و هر لحظه میتونست به بقیه جاشو بگه ویه جنگ راه بندازه...
ولی هری قسم خورده بود که اینکارو نمیکنه و این برای زین کافی بود.زین کاملا مطمئن بود که فرشته ها نمیتونن دروغ بگن.پس میدونست هری هم اینکارو نمیتونه بکنه...
چیزی که نمیدونست،این بود که هری بدون اینکه خودش بفهمه،وقتی هالش برگشت،یه موج فرستاد...موجی که برای تروی کافی بود ،تا بتونه پیداش کنه...***
harry pov
کتفم درد میکرد و با اخم در حال ماساژ دادنش بودم که ادام اومد تو اتاق.مثل همیشه اروم و دقیق بود.نگاه کوتاهی به دور تا دور اتاق انداخت و بعد گفت:
~ توی کافه اجرا داریم.اگه میخوای بیا.
+ اجرا؟ منظورت چیه؟وزنشو روی پای دیگش انداخت و سریع گفت:
~ زندگی بین انسان ها معایب خودشم داره.باید دنبال کار بگردی وگرنه بهت شک میکنن.ما به عنوان شغل اون کافه رو میچرخونیم و گاهی هم یه چیزایی میخونیم.میخوای بیای؟امشب نوبت اجرای زین عه...سرمو تکون دادمو بلند شدم.سوییشرت مشکی رنگی که تو کمد دیده بودمو برداشتم و از روی تیشرتم پوشیدم و دنبال ادام از اتاق بیرون رفتم...
ادام جلوتر از من حرکت میکرد و گاهی نیم نگاهی بهم مینداخت تا مطمئن بشه هنوز پشتشم...
+ ناراحت نمیشی اگه چند تا سوال ازت بپرسم؟بدون حرف نگاهم کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
+ اگه نخواستی جواب بدی هم مشکلی نیست.فقط کنجکاوم...
~ بپرس.یکم این پا اون پا کردم.نمیتونستم اینجوری بپرسم.باید وایمیستادیم...پس وایسادم و دست ادام رو هم گرفتم تا وایسه...ابروشو داد بالا و نگاهم کرد.
+ شماها چجوری بوجود اومدید؟
~ منظورت چیه؟با موشکافی نگاهم میکرد.
~ وقتی مامان شیطان و بابا شیطان با هم دیگه ازدواج میکنن و با هم سکـ....
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...