Three

315 75 22
                                    

Part 3
writters pov

زین دور تا دور پنتاگرام چرخید و وقتی دوباره به رو به روی هری رسید، چهرش به طور واضحی سرد و سخت شده بود...
"شما سه تا از افرادمو کشتید. به نظرم لازمه دلیل اینجا بودنتو توضیح بدی."

ولی هری فقط نگاهش کرد. زین با اون شلوار جین و تنک تاپِ مشکیش، به نظر مثل پسرایی میرسید که دنبال شر میگردن. ولی لحن کاملا خونسرد و ارومش دقیقا بر خلاف تیپش بود....
"تا وقتی دهنتو باز کنی من همینجا میمونم. ولی بدون برای خودت بهتره که اینکارو بکنی. وگرنه سر و کارت با اونه."

و به طناب نازک و زنجیر مانندی که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد. هری خوب میدونست اون چیه. زنجیر حقیقت. خودش بارها و بارها ازش در برابر شیاطین استفاده کرده بود، بدون اینکه حق انتخابی بهشون بده.

و حالا این شیطان داشت بهش حق انتخاب میداد!

هری میدونست زنجیر فقط باعث نمیشه تو به طور معجزه اسایی حقیقت رو بگی. زنجیر جادویی بود. اون دردی رو بهت میداد که با کلمات قابل توصیف نبودن، دردی که هیچ کس نمیتونست جلوش مقاومت کنه...

هری ترسیده بود. چیزهای زیادی بود که زین میتونست با اون زنجیر ازش بیرون بکشه.... ولی نمیخواست اینو نشون بده.
"برات چه تفاوتی داره؟ اونا کشته شدن. کاری از دستت بر نمیاد."
"نه. ولی میخوام بدونم با تو باید چی کار کنم."

زین سرشو کج کرد و با چهره ی خشک به هری زل زد. کلمات توی دهنش کش میومدن، ولی مجبور بود به زبون بیارتشون.
"افراد من اول حمله کردن. و قرار نبود این اتفاق بیوفته. پس حرف بزن تا بفهمم قضیه چی بوده..."

چیزی توی لحنش بود که باعث شد هری تکونی بخوره. زین نه تنها بهش حق انتخاب داده بود، بلکه بدون هیچ خشونتی داشت ازش درخواست میکرد تا براش توضیح بده....
"دختری که داشتیم ازش محافظت میکردیم پیامبر جدیده... دو تا فرشته ی همراهمم یکی محافظ و یکی مبارز بودن. حالا همشون برگشتن به... بهشت..."

هری میدونست نیاز داره تا دروغ بگه. ولی باز هم از گناهش کم نمیکرد. سرشو انداخت پایین و توی دلش طلب بخشش کرد...
نایل و کارا نمیتونستن برگردن به بهشت... هری پورتال اونها بود. فقط اون میتونست راه رو از زمین به بهشت باز کنه. و یا برعکس...
"فقط به خاطر یه پیامبر؟؟؟؟ هانا...."

زین به نظر ناراحت میرسید. ولی وقتی هری پلک زد تا بهتر ببینه، صورت زین دوباره از هر احساسی خالی بود...
"کی قراره منو بکشید؟"
"در این باره باید با گروهم حرف بزنم..."

زین بی صدا از زیر زمین بیرون رفت و هری رو تنها گذاشت...

هری نمیدونست کجاست. رادارش به احتمال زیاد به خاطر طلسم هایی که ذوش گذاشته شده بود،کار نمیکرد. ولی حتی اگر میدونستم به دردش نمیخورد. هری نباید ارتباطی با بقیه بر قرار میکرد. زین ممکن بود کنترلش کنه و جاشونو بفهمه.... ولی......

یه چیزی درباره ی این گروه درست نبود... اونا خشونت شیاطین رو نداشتن. هری یاد رگه های طلایی توی هاله ی زین افتاد... رگه هایی که نباید اصلا وجود میداشتن.
هاله ی شیاطین مشکی بود. مشکی خالص....

پس... این یعنی چی؟؟؟چه معنی ای میتونست داشته باشه؟؟؟

بدنش حسابی درد میکرد. اون هیچ وقت انقدر درد نداشت، ولی حالا که هالش ازش بیرون کشیده شده بود میتونست درد رو مثل یه انسان تجربه کنه. دردی که به هیچ عنوان لذت بخش نبود....

*

کارا به خودش لعنت فرستاد و برای هزارمین بار سعی کرد با هری ارتباط بر قرار کنه. میدونست تا یکی دو روز دیگه اگه خبری ازشون نشه یه گروه فرشته دنبالشون فرستاده میشن، ولی مشکل فقط برگشتن به بهشت نبود. مشکل این بود که هری دست یسری شیطان خون‌خوار افتاده و ممکنه برای هزاران سال شکنجه بشه...

هزاران سال برای یه فرشته چیز زیادی نیست. اونا میلیون ها ساله که وجود دارن و هر وقت یکیشون کشته میشه، یکی به جاش متولد میشه...

ولی هزاران سال شکنجه؟! هزاران سال دوری از خونه؟!

کارا حتی نمیتونست بهش فکر کنه. اونا باید هری رو پیدا میکردن، ولی این تا وقتی که هری ارتباطشونو دوباره برقرار نمیکرد امکان نداشت...
"کارا..."
"هیچی پیدا نکردم نایل... هیچی نیست... اگه مرده بود ما میفهمیدیم. حسش میکردیم. ولی اون زندس... و ما نمیتونیم پیداش کنیم... باید چیکار کنیم؟"
"واقعا نمیدونم..."

نایل با خستگی روی نیمکت نشست به بکا چشم دوخت. اون ترسیده بود. هنوز بلد نبود صداهای توی ذهنشو کنترل کنه و از شدت سر درد گریش گرفته بود. از نایل و کارا میترسید و یه گوشه کز کرده بود...

در حقیقت، هیچ چیزش شبیه یه پیامبر نبود...
"فکر کنم بکا حالش خوبه. میبرمش پیش خانوادش. آنا قبول کرده فرشته ی مراقب باشه."

(فرشته ی مراقب مثل فرشته ی شخصیه یه ادم میمونه. مثل بادیگارد)
کارا فقط سر تکون دادو با ناراحتی رو یه نیمکته دیگه نشست... به اسمون نگاه کرد.
"پدر... لطفا... راه درست رو نشونمون بده..."

میدونست لرد(خدا) تو کار مخلوقاتش دخالت نمیکنه، ولی به هر حال دعا کرد. بدون هیچ انتظاری برای جواب، چشماشو بست. خیلی خسته بود. نیاز به یکم فکر کردن داشت. میخواست بره یه جایی تا تنها باشه.
"وقتی برگشتی میبینمت نایل."

و غیب شد...

━━━━━━━━━━━━━
پارت ادیت شد


نظر؟انتقاد؟پیشنهاد؟💛💚

vice versa [zarry]Where stories live. Discover now