part 8
zayn povساعت تقریبا 8 شب بود.لی لی کنار ادام نشسته بود و گه گاهی زیر لب با هم حرف میزدن.
استفن و رابی مثل همیشه کنار هم نشسته بودن و مشغول بحث بودن.هیچ وقت نفهمیدم چرا انقد با هم بحث میکنن.
اندی هم یه لیوان لیموناد دستش گرفته بود و هر از چند گاهی یه قلوپ ازش میخورد و با گوشیش ور میرفت.
بی حوصله بودم.نمیدونستم چرا انقد خسته و عصبی ام.
همه چیزو تو ذهنم مرور کردم تا شاید دلیلی برای آشفتگیم پیدا کنم.ولی نبود.هیچ دلیلی نبود.
ماگ رو از روی میز برداشتم و به لبم نزدیک کردم.چند لحظه به مایع سیاه داخلش نگاه کردمو بدون اینکه قطره ای از محتویاتش رو توی دهنم بریزم،ماگ رو روی میز برگردوندم.
خوردن و نوشیدن یجور عادت شده بود برامون.اینجوری خیلی کمتر جلب توجه میکردیم.وقتی اهمیت قاطی شدن وهمرنگ شدن با مردم رو فهمیدیم که توی قرن 15 و 16هم تقریبا 50 بار تو سال به عنوان جادوگر و ساحره بهمون حمله میکردن و سعی میکردن بسوزوننمون.از اون روز ها به بعد سعی کردیم مثل ادم ها باشیم.غذا بخوریم حتی اگه هیچی ازش نمیفهمیم و بهش نیازی نداریم.نوشیدنی های مختلف بنوشیم و ...
با صدای "اخ" توجهمو برگردوندم رو لی لی.ابروهای تو هم گره خورده بودن و چشماشو بسته بود.دست راستشو محکم روی جایی که حدس میزدم معدش باشه فشار میداد و دست چپش روی رون پاش بود و قسمتی از گرم کنی که پاش بود رو تو مشتش گرفته بود و به سمت جلو خم شده بود.
- چی شد؟به ادام نگاه کردم.شونشو بالا انداخت و با احتیاط به هری نگاه کرد.
- هری؟فقط صدای اخ ریزی که گفت رو تونستم بشنوم.بلند شدم و مردد نگاهش کردم.نمیفهمیدم مشکل کجاست.تا چند ثانیه ی پیش اون کاملا سالم بود...
از روی مبلی که روش نشسته بود خودشو انداخت پایین و روی زمین نشست و با صدای بلند تری ناله کرد.این بار سریع رفتم جلو و کمکش کردم بلند شه.
- هری؟دستشو انداختم دور شونمو و تو راه رفتن کمکش کردم.بردمش سمت اتاقم.
- هریاز بین دندوناش به زور گفت:
+ هالم....احساس...احساس میکنم داره از داخل منفجرم میکنه...ز...زین...این بار بدنش شل شد و نزدیک بود بیوفته که دستمو محکم تر دور کمرش حلقه کردمو نگهش داشتم.خودم بردمش تو اتاق و گذاشتمش رو تخت.
بیهوش شده بود.چند بار صداش زدم ولی فایده نداشت.
پوستش هر لحظه رنگ پریده تر میشد و بدنش داغ تر.
از زیر پلک های بستش انگار نور در حال روشن شدن و جون گرفتن بود.
هری هر لحظه ناله هاش بلند تر میشد.
میدونستم اگه بیشتر از این نیروش رو تو بدنش قفل کنیم باعث میشه واقعا منفجر بشه و از بین بره.پس سریع شروع به خنثی کردن طلسم دستبند کردمو بلافاصله دستبندو در اوردم.انرژیش یهو ازاد شد و باعث شد پرت شم گوشه ی اتاق...ناله هاش اروم تر شدن.هنوز نفس های عمیق میکشید و پوستش رنگ پریده بود.نمیدونستم دقیقا چطوری انقد زود هالش برگشته.من مطمئنم تا لااقل دو یا سه هفته ی دیگه نباید کامل برمیگشت.ولی الان حس میکردم حتی قوی تر از قبل شده.
از رو زمین بلند شدم و رفتم بالا سرش.
- هری؟!چشماش اروم باز شد.یکم رنگ صورتش بهتر بود.معلوم بود دردش هم خیلی کمتر شده.
+ چم شده بود؟
- نزدیک بود بدنت از بین بره.هالت کامل شده و دستبند باعث میشداز داخل مثل یه بمب ساعتی اماده ی انفجار باشی ...به دستش نگاه کرد و وقتی دستبند رو ندید مردد به من نگاه کرد.
با صدای اروم و یه نواختی گفت:
+ میدونی که اگه بخوام،میتونم تله پورت کنم؟چیزی نگفتم.در واقع فکر میکردم تا بیدار بشه و بفهمه میتونه بره،بدون حرفی بره.ولی حالا فقط داشت بهم نگاه میکرد.
- میخوای بری؟
+ این عاقلانه ترین کار نیست؟
- ولی جواب سوالمو ندادی.میخوای بری؟
این دفعه اون بود که حرفی نزد.چند ثانیه تو سکوت به هم نگاه کردیم.نشست روی تخت وگفت
+ شاید این بهترین کارهو بوم.....دیگه کسی جلوم نبود...
━━━━━━━━━━━━━
نظر؟انتقاد؟پیشنهاد؟
پارت بعد رو فردا اپ میکنم...
💛💚
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...