part 17
harry povهوا هنوز کاملا تاریک نشده بود.چندین دقیقه بود که زین ساکت نشسته بود و من هم روی چمن دراز کشیده بودم و به تاریک و تاریک تر شدن آسمون نگاه میکردم.
هزاران فکر مختلف توی ذهنم میچرخید.
گزگز زیر پوستم از همیشه بیشتر شده بود.هر از چند گاهی یه حس پوچ و تاریک همه بدنمو میگرفت،ولی به همون سرعت که اومده بود،از بین میرفت...
یه حس عجیب...انگار همه ی خشم و درد و غم جهان توی یه نقطه متمرکز میشد، ازت رد میشد و بعد دوباره میومد سراقت...
زین اخم کرده بود.توی ذهنش میدیدم که داره سعی میکنه چیزی رو به یاد بیاره ولی نمیتونه...
+ توام حسش میکنی نه؟با کلافگی برگشت سمتم...
- یه چیزی......نمیدونم......یه چیزی توی ذهنم انگار سر جاش نیست....باید بدونم...این حس....قبلا تجربش کردم....ولی.....خیلی داشت به خودش فشار میاورد...ذهنش هر لحظه شلوغ تر و پر هرج و مرج تر میشد...
+ آروم باش.مطمئنن چیز خیلی مهمی نبوده که فراموشش کردی..
- نه...اون........سرشو بین دستاش گرفت...
قطره ی خون سیاهی که از بینیش پایین چکید هر دومون رو شوکه کرد...
+ وات د هل؟بلند شدم وسعی کردم دستمال کاغذی ای که کنار سیب زمینی های سرخ کرده بود رو پیدا کنم...
- هری.....لب و چونش پر از خون شده بود..بالاخره دستمال رو پیدا کردم و سریع گرفتم سمتش...
+ چطور ممکنه؟هنوز افکارشو میدیدم...افکاری که قبل از شکل گرفتن،از بین میرفتن...
- منو از اینجا ببر هری...لطفا...
+ چی شده ؟؟؟؟چرا اینجوری شدی؟؟؟؟هر ثانیه که میگذشت هالش ضعیف تر میشد،خونی که از بینیش میچکید غلیظ تر میشد و افکارش خالی و خالی تر....
فقط برای چند صدم ثانیه یه کلمه توی ذهنش پیچید...
" لیلیث "
و همون کافی بود تا بلافاصله دستشو بگیرم و جفتمونو تله پورت کنم به اولین جایی که به فکرم میرسید...و یه جای دیگه بعد از اون...و بعد از اون...و بعد از اون....تا جایی که ردمون توی کشور گم بشه...
اول رفتیم دترویت،ایالت میشیگان...بعد ویرجینیا،اوهایو،کالیفرنیا،النویز،کارولاینای جنوبی و جورجیا...و در اخر...می سی سی پی.....
دقیقا کنار رودخونه می سی سی پی.شاید بهترین جا نبود...ولی به اندازه ی کافی دور و رندوم بود که نگرانی ای نداشته باشم...و به اندازه ی کافی شهر های رندوم رو گشته بودیم که نگران پیدا شدن جامون نبودم...
نمیخواستم ریسک کنم و برگردم به خونه...
دو حالت داشت...
یا تا الان اونجا رو گرفته بودن...و یا از مکانش خبر نداشتن.نمیخواستم شانسمو امتحان کنم.میخواستم صبر کنم تا زین بهتر بشه و اون بگه میخواد چیکار کنه...
خونریزی بینیش بند اومده بود و هالش خیلی آروم داشت به حالت اول برمیگشت...ولی سرعت بهبودش انقدر آروم بود که چندین ساعت طول میکشید خوب بشه...و ما انقدر زمان نداشتیم...
+ لرد...لطفا...کمکم کن...دستمو اوردم بالا و از تو جیبم خنجرمو در اوردم...
خنجر رو توی دستم چرخوندم...این خنجر تنها وسیله ی دفاعیم بود و اگه اینکارو میکردم و بهمون حمله میشد باید با دست های خالی میجنگیدم....انتخاب بین بد و بدتر...باید بین زمانی که عملا "نداشتیم" ،و تنها وسیله ی دفاعیم یکیو انتخاب میکردم...
به چهره ی زین نگاه کردم....
+ اگه تو بودی احتمالا حتی به این انتخاب فکرم نمیکردی.......مگه نه؟بدون ذره ای اضطراب خجر رو از وسط نصف کردم...
نور ملایمی که ازش ساطع میشد بلافاصله قطع شد و مایع تقریبا سفید رنگی از قسمت شکسته ی خنجر بیرون زد.
خنجر رو روی لب های زین گرفتم و کجش کردم.فقط سه قطره بود،ولی سرعت بهبود زین رو تقریبا 30 برابر کرد...
حالا فقط چند ثانیه طول میکشید تا زین بهوش بیاد...ولی وقتی به انتهای پل نگاه کردم،فهمیدم که همون چند ثانیه رو هم نداریم...سر زین رو صاف روی زمین گذاشتم و بلند شدم...جلوش وایسادم تا ازش در برابره هر چیزی که قرار بود اتفاق بیوفته محافظت کنم...
به قدری خسته بودم که حتی فکر تله پورت هم باعث میشد بیوفتم روی زمین...اون همه تله پورت باعث شده بود که انرژیمو برای مدت کوتاهی از دست بدم...
فقط چند ثانیه.....فقط چند ثانیه باید معطلشون کنم...
تا انرژیم بازسازی بشه....تا زین بیدار شه....
فقط....
فقط چند ثانیه....ولی وقتی جس رو دیدم که با نیشخند داره به سمتم میاد........
همه ی امیدم از بین رفت....ما چند ثانیه نداشتیم...
بدونه هیچ وسیله ای....با وجود خستگیه من و بیهوشیه زین.......
ما هیچ شانسی نداشتیم.......
~ دلت برام تنگ نشده بود،عزیزم؟━━━━━━━━━━━━━
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...