part 16
harry povروی چمن ها نشستم و سعی کردم فکرمو متمرکز کنم.
باد مدام جهت چمن ها رو عوض میکرد و درست مثل موجی که توی آب پخش میشه،تو کل سبزه زار پخش میشد.
برگ و شاخه های درختی که زیر سایش نشسته بودم هم از دست باد در امان نبودن و مدام تکون میخوردن.
گاهی نور خورشید از بین شاخه ها روی صورتم میوفتاد،ولی به همون سرعتی که میومد،از بین میرفت...
شهر تقریبا زیر پام بود...
اگه به پشت سرم نگاه میکردم،میتونستم حرف w عه نشان hollywood رو ببینم.گرافیتی های روش،و اشکال مبهم کنار گرافیتی ها،تقریبا رنگ پریده به نظر میرسیدن.مشخصا برای سال ها پیش بودن...
کلاه هودی ای که آدام بهم قرض داده بود تا بپوشم رو روی سرم گذاشتم و آستینامو کمی پایین تر کشیدم تا تقریبا روی انگشت هامو بگیرن.
فقط سر انگشت هام بیرون مونده بود...
درسته سرما و گرما رو حس نمیکردم.ولی از حرکت باد روی پوستم خوشم نمیومد و ترجیح میدادم تا جای ممکن کمترین تماس رو با پوستم داشته باشه...
زین بالاخره برگشت.
یکم صاف تر نشستم.با چند قدم کوتاه یکم نزدیک تر شد و بعد کنارم نشست...
- ببخشید که تنهات گذاشتم.پاکتی رو که دنبالش رفته بود رو بینمون روی سبزه ها گذاشت و بعد دراز کشید و به آسمون نگاه کرد.
+ اینجا پر از حشرست.مطمئنی که میخوای دراز بکشی؟زین با بیخیال سرشو تکون داد و بعد لبخند زد...از اون لبخند ها که زبونش کمو بیش بین لب هاش گیر میکرد...
- چند تا حشره ارزش این ویو رو داره...به سمت بالا نگاه کردم...ابر های شبیه پنبه همه جا دیده میشدن.
آسمون آبی تر از همیشه بود و هرچی بیشتر به سمت افق میرفت،رنگ نارنجی تری به خودش میگرفت.
هنوز تا غروب تقریبا یک یا دو ساعت مونده بود.ولی خورشید حالا پشت ابر ها گیر کرده بود و آسمون رو چند رنگ رها کرده بود...از توی پاکت بسته ی سیب زمینی های سرخ کرده رو در اوردم و یکی برداشتم...
+ ما که دیگه نیازی به غذا نداریم.چرا این همه به خودت زحمت دادی تا بری و اینا رو بخری؟
- بخور...بعد میفهمی...شونمو بالا انداختم و خلال سیب زمینی تو دستمو گاز زدم.....
چشمام به خاطر طعم بهشتیش بسته شد و تقریبا،تقریبا به خاطر طعمش ناله کردم.
+ اوممم.این واقعا عالیه.مک دونالد کیه؟باید به خاطر این چیزی که درست میکنه بهش جایزه داد...یه خلال دیگه رو توی دهنم گذاشتم و با لبخند جویدمش...
زین آروم خندید.
- مک دونالد یه رستوران فست فود عه.اونا غذا های خیلی خوشمزه و صد در صد مضری میفروشن.برا همینه که همه عاشقشن...درسته به غذا نیازی نداری،ولی دلیل نمیشه این چیزای خوشمزه رو امتحان نکنی.دوباره به بالا نگاه کرد...
چند دقیقه سکوت بینمون بود.اصلا ناراحت کننده نبود.برعکس،کاملا آرامش دهنده بود...
داشتم سیب زمینی هارو میجویدم که با سوالش شکه شدم.
- بهشت چه شکلیه؟
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...